همین

اینجا را هنوز هم دارم، چه خوب. چه خوب واقعاً؟

بیش از دو سال است چیزی ننوشته‌ام و دلم برای مزهٔ نوشتن در اینجا تنگ شده است. ق

قصد دارم باز بنویسم؟ نه، نمی‌دانم… امروز، وقتی در کش و قوس احساسات ناخوشایند و بغض بودم، فقط بازش کردم ببینم چه خبر است. حاصل شد همین دو سه خط پرت و پلایی که نوشتم.

یادداشت قبلی هم از خشم بود، مال دو سال پیش. الان هم غم و استیصال است. همین.

نوشته‌شده در دل خوشی‌ها و دل ناخوشی‌های من | دیدگاهی بنویسید

از خشم که حرف می‌زنم…

خشم، با شدت و شتاب می‌آید و در ذهن و بدنم جا خوش می‌کند. از روی قفسه سینه بالا می‌رود، می‌رسد به گردن و عضلاتش را منقبض می‌کند. بعد فک‌ها و گونه‌ها و تمام صورت در فشردگی و انقباض فرو می‌رود. آخر سر می‌رسد به بالای ابروها و سر.

حرف می‌زنم و سعی می‌کنم کادوپیچش کنم و با عبارت‌هایی کم‌آزار در میانش بگذارم اما کار نمی‌کند. انگار اوضاع بدتر می‌شود. کلماتم آرامند اما هر چه جلوتر می‌روم و پرده را از روی احساسم بیشتر کنار می‌زنم و به خودم نزدیک‌تر می‌شوم، اوضاع خراب‌تر می‌شود انگار. شنونده درهم می‌رود. ازش می‌پرسم بدتر شد؟ بله… توضیح می‌دهد که شنیدن کدام قسمت‌های حرفم بدترش کرد. ادامه نمی‌دهم، خرابی تا همین جایش هم بس است. خداحافظی می‌کنیم.

خشم با من می‌ماند. شدیدتر می‌شود حتی، پشیمانی از حرف زدن هم رویش اضافه می‌شود. حالا می‌ریزد در چشم‌هایم و گلویم…

با گردنی منقبض و دردناک، و صورت و فکی فشرده می‌روم پی کارم و فکر می‌کنم که باز شنیده نشدم و دردم گرفت.

نوشته‌شده در روزانه‌های من | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۱۵

از الّا تا راتناپورا یکی از بدترین اتوبوس‌سواری‌های عمرم را کردم‌. الّا در قسمت مرتفع کشور قرار دارد، همان جا که بهش می‌گویند Hill country، و راتناپورا در قسمت مسطح و پایین کشور. بنابراین اتوبوس از جاده‌های پیچ‌ در پیچ کوهستانی داشت ارتفاع کم می‌کرد و پایین می‌رفت و هی با سرعت به چپ و‌ راست می‌پیچید و دل و روده‌ام داشت در می‌آمد. تقریبا نیم یا دو سوم مسیر این طوری بود و بعد دوباره به جاده‌ی کفی و آرام رسیدیم و زندگی قابل تحمل‌تر شد.

انگیزه اصلی‌ام برای رفتن به راتناپورا، جایی که در هیچ کدام از راهنماهای سفر توصیه‌ نشده، این بود که میزبان جذابی آن جا داشتم. کلارنس (Clarence) وقتی از برنامه سفرم به سریلانکا باخبر شد دعوتم کرد که پیشش بمانم و از معدن و کارگاه سنگ‌های قیمتی‌اش بازدید کنم. چی از این بهتر و متفاوت‌تر؟ قبول کردم!

و واقعا هم یکی از بهترین تجربه‌هایم در سریلانکا بود. کلارنس با همسرش و دو فرزندش زندگی می‌کرد و خانواده بسیار خوشایند و شادی بودند، از آن‌ها که معلوم بود از بودن کنار هم و تجربه کردن کنار هم لذت می‌برند. همسرش معلم دبستان بود و کارش کمک به بچه‌هایی بود که اختلال یادگیری داشتند.

میزبانان جذاب و عزیز

ظهر که رسیدم راتناپورا، کلارنس آمد دنبالم و من را برد خانه‌شان، چای خوردیم و با خانواده معاشرت کردیم‌. به نظرم هر دو طرف از دیدن هم ذوق زده و خوشحال بودیم، من اولین مهمان ایرانی‌شان بودم و آن‌ها هم اولین خانواده‌ای که من در سریلانکا می‌دیدم و وارد خانه‌شان می‌شدم، چون میزبان‌های قبلی‌ام در سریلانکا هیچ کدام من را خانه‌شان نبرده بودند و همگی من را در هتل یا مهمان‌پذیر دوستان‌شان جای داده بودند.

عکس‌های عروسی‌شان را دیدیم، درباره رسم و رسوم حرف زدیم و کمی خوراکی خوردیم. آن جا رسم است که وقتی ازدواج می‌کنند به خانه مادر داماد می‌‌روند و با او زندگی می‌کنند، کسی خانه‌ی مستقل نمی‌گیرد و حالا کلارنس و خانواده‌اش هم در خانه مادر زندگی می‌کردند و آپارتمان خالی طبقه بالایشان را در اختیار مهمان‌ها می‌گذاشتند.

یک ساعتی استراحت کردم و بعد با کلارنس رفتیم بیرون که معدنش را ببینیم. معدن در واقع تکه زمینی است که برکه و آبگیر کوچکی دارد. آب سر راهش خاک را می‌شوید و با خودش سنگ‌ها را می‌آورد در برکه، و معدن‌کاران هر روز آب برکه را در گودالی دیگر خالی می‌کنند، سنگ‌ریزه‌ها را جمع می‌کنند و در سبد می‌شویند و سنگ‌های قیمتی‌اش را جدا می‌کنند. تقریبا به سبک فیلم‌های جستجوگران طلا، با این تفاوت که صحنه در رودخانه نیست و در کنار برکه آب است.

معدن سنگ قیمتی

سنگ‌های قیمتی را می‌شود خام فروخت اما کلارنس خودش کارگاه دارد و سنگ‌ها را پولیش می‌کند و می‌تراشد و محصول نهایی را به قیمت بالاتر می‌فروشد. سیستم‌شان به شکل دستمزد و استخدام هم نیست، هر چه در بیاید را بین خودشان تقسیم می‌کنند.

بعد با هم رفتیم معبدی که آن نزدیکی بود را ببینیم و من شانسم را برای دیدن فیل‌هایی که احتمال داشت اطرافش باشند امتحان کنم، که البته فیلی نبود و باز ناکام ماندم. به جایش رفتیم برداشت سنگ قیمتی از رودخانه را دیدیم که یک جور معدن‌کاری غیرقانونی است، چرا که باعث تخریب بستر رودخانه می‌شود. معدن‌کاری کار سختی است، صبح تا شب تا کمر در آبی و زمین را خراش می‌دهی و با کمر خمیده سبد را تکان می‌دهی و سنگ‌ها را غربال می‌کنی.

برداشت سنگ قیمتی در رودخانه

داشتیم برمی‌گشتیم که دو تا از دوستان کلارنس را دیدیم و آن‌ها آدرس یک پل معلق روی رودخانه را دادند که دیدنش جالب است. می‌خواستند موتورشان را هم به کلارنس بدهند که من را راحت‌تر تا آن‌جا ببرد اما قبول نکردیم و پیاده راه افتادیم. راه درازی نبود، کمی بعد به پل معلق فلزی روی رودخانه رسیدیم. همزمان با ما یک دسته از مردان روستا هم روی پل آمدند و این قدر از دیدن یک توریست هیحان زده بودند که دیگر همه عکس‌ها به عکس دسته جمعی تبدیل شد و فرصت عکس گرفتن از پل از دست رفت!

پل معلق روی رودخانه

بعضی‌هایشان مست هستند. مستی از یک طرف و دیدن یک دختر از طرف دیگر یکی‌‌شان را آن قدر هیجان‌زده کرد که محض ابراز وجود تصمیم گرفت از روی پل بپرد در رودخانه. به من و کلارنس هم اصرار کرد ازش فیلم بگیریم که من به بهانه کم شارژ بودن گوشی، موبایلم را در کیف گذاشتم. قصد نداشتم در تحریک هیجان‌شان همراهی کنم اما به هر حال پرید و خوشبختانه عمق و شرایط آب مساعد بود و سالم ماند. همان طور که قابل انتظار بود بعد از پریدن برگشت روی‌پل و از کلارنس طلب پول کرد. مذاکرات بین‌شان مدتی طول کشید و بالاخره توانستیم بدون پرداخت پول از آن‌جا برویم. بعدتر دوستان کلارنس وسط راه آمدند سراغمان و از اتفاقی که افتاده بود و از رفتار هم‌ولایتی‌شان عذرخواهی کردند.

غروب بود که رسیدیم شهر و با کلارنس رفتیم تا یکی دیگر از غذاهایی که هنوز امتحان نکرده بودم را بخورم. غذایی به نام کوتّو (kottu) که پختنش با سر و صدای ساطور همراه است و جلوی خیلی از غذاخوری‌ها صدایش را می‌شنوی.

شیوه پختش این طور است که خمیری را روی صفحه داغ پهن می‌کنند و رویش تخم مرغ می‌ریزند و با تا کردن خمیر لقمه‌ی مربع شکلی از نان و تخم‌مرغ ساخته می‌شود. این لقمه را کنار می‌گذارند و می‌روند سراغ سبزیجات، بخش عمده‌اش کلم است و مابقی هویج و پیاز و سبزی. این‌ها را هم روی صفحه داغ می‌ریزند و ساطوری می‌کنند و سس و پودر فلفل و ادویه اضافه می‌کنند.

پ

پختن کوتّو

تق تق کردن و زیر و روی کردن ادامه پیدا می‌کند، بعد نان تخم‌مرغی را بهش اضافه می‌کنند و باز تق‌تق و زیر و رو، و بعد تکه‌ای مرغ سوخاری شده را اضافه می‌کنند و باز تق ‌تق ‌و ادویه و سس و زیر و رو، و آخر سر بشقاب بزرگی از کوتّو آماده است. کوتّو را برخلاف برنج و کاری یا دیگر غذاها، با قاشق و چنگال می‌خورند. خوشمزه بود، طعمش را دوست داشتم.

شب که برمی‌گردیم خانه داستان فیل ندیدنم را با کلارنس و همسرش در میان می‌گذارم. تقریبا هشت روز از سفرم در این کشور گذشته و هنوز فیل ندیده‌ام، و همه‌ی دوستان سریلانکایی به قدری از شنیدن این حرف تعجب می‌کنند که انگار یک نفر بیاید تهران و بگوید من اصلا در تهران گربه ندیدم! یعنی فیل این طور در شهر و دور و بر معابد و پارک‌ها قابل رویت و در دسترس است!

خلاصه دو نفری می‌نشینند به همفکری برای حل مشکل فیل ندیدگی من و پیشنهاد جذابی به ذهن‌شان می‌رسد. مقصد بعدی من جنوب بود و سواحل جنوبی که قصد داشتم فردا ظهر یا بعد از ظهر خودم را به‌آن جا برسانم‌. کلارنس و همسرش پیشنهاد می‌دهند به جای این که مستقیم و از راه اتوبان به سمت جنوب بروم، مسیر دیگری را طی کنم و سر راه به کنار پارک ملی اوداوالاوه (Udawalawe national Park) سر بزنم که یک پرورشگاه موقت برای فیل‌هاست: Udawalawe elephant transit home

این جا برخلاف دیگر یتیمخانه‌ی معروفی که برای فیل‌ها وجود دارد و تقریبا نزدیک شهر کندی است، فیل‌ها را به طور دائم نگهداری نمی‌کنند، بلکه فقط به فیل‌های بی سرپرست کوچک غذا می‌دهند تا به سن شش سالگی برسند و به طبیعت برگردند.

قرار می‌شود صبح ساعت پنج و نیم از خانه کلارنس حرکت کنم تا بتوانم قبل از ساعت نه صبح خودم را به آن‌جا برسانم و شیردادن ساعت نه صبح را ببینم. بعد هم از همان جا برگردم سر جاده و اتوبوس سوار شوم برای رسیدن به شهر میریسا (Mirissa) در ساحل جنوبی.

شب عکس‌های دسته‌جمعی‌مان را با خانواده می‌گیریم و خداحافظی‌هایمان را می‌کنیم. پنج و نیم صبح کلارنس همراهم می‌آید ترمینال و مطمئن می‌شود سوار اتوبوس درستی شده‌ام.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۱۴

بالاخره قطار سواری در سریلانکا. همان طور که قابل پیش‌بینی بود جای خالی برای نشستن پیدا نمی‌شود. کوله‌ام را می‌اندازم در جای بار بالای صندلی‌ها و از این واگن به آن واگن می‌روم دنبال جا. خوشبختانه یک خانواده آلمانی که جلوی در نشسته بودند صندلی خالی پیدا می‌کنند و جلوی در خالی می‌شود. همان جا کف زمین می‌نشینم و به در تکیه می‌دهم و از باد خنک و مناظر لذت می‌برم.

دخترک تا مدت‌ها در کادر تمام عکس‌هایم بود

کمی بعد دخترشان که جلوی در نشسته بود و پا آویزان از قطار بود هم بهشان می‌پیوندد و کل در مال من می‌شود و من هم به جرگه پا آویزان‌ها می‌پیوندم!

قطار در میان جنگل

وسط‌های راه باران می‌گیرد ‌و سرد می‌شود. از نشستن و عکس گرفتن که سیر می‌شوم در را خالی می‌کنم تا بقیه توریست‌ها هم از این نقطه‌ی ذی‌قیمت بهره‌مند شوند. بلافاصله حایم را یک زوج چینی پر می‌کنند. صندلی خالی پیدا می‌کنم و باقی راه کاپشن پوشیده و پنجره بسته می‌نشینم تا برسیم الّا (Ella).

قطار و منظره‌ها جذابند و تو واقعا می‌توانی از قطار آویزان شوی اما بعضی جاها هم واقعا خطرناک/ ترسناک می‌شود. وقتی با سرعت بالا از بین شاخ و برگ‌ها حرکت می‌کند و احساس می‌کنی هر لحظه ممکن است خراشیده شوی.

به الّا که می‌رسیم شرشر باران می‌بارد. یاد حرف صبحم به دوست هنگ کنگی می‌افتم که بهش گفته بود تا به حال فصل بارانی را تجربه نکرده‌ام و او هم تعجب کرده بود و با‌ورش نشده بود و پیشنهاد داده بود همین الان بروم شرق سریلانکا تا تجربه‌اش کنم!

بعضی‌ها از طرف هتل آمده‌اند دنبالشان، با خیال راحت ایستگاه را ترک می‌کنند. اما بقیه باید از بین خیل راننده‌های تاکسی و توک توک که جلوی ایستگاه هستند برای خود ماشین پیدا کنند. و چقدر قیمت‌ها بالاست! راننده‌ها هم کاملا شکم‌سیرطور هیچ اهمیتی نمی‌دهند که حاضر نیستی با مبلغ پیشنهادی‌شان بروی، بعضی با طعنه می‌گویند خوب به هتل‌تان بگویید شاید برایتان توک‌توک صد روپیه‌ای فرستاد. تقریبا مطمئنند که در این شب بارانی و دور از شهر، مسافران چاره‌ای ندارند. واقعا خیلی‌ها هم با همین رقم‌ها ماشین می‌گیرند و می‌روند اما این رقم‌های پونصد روپیه‌ای برای توک‌توک و هزار روپیه‌ای برای تاکسی هیچ‌جوری با بودجه من سازگار نیست، ضمن این که می‌دانم رقم معقول توک‌توک تا هاستلم حداکثر سیصد روپیه (تقرییا دو دلار) است. پانچو می‌پوشم و پیاده راه می‌افتم سمت شهر، پیاده‌روی خوشایندی نیست در هوای تاریک و بارانی. کمی بعد می‌رسم به شهر و خیس و آب چکان با زحمت از کیفم پول در می‌آورم و از مغازه‌ای کمی خوراکی می‌خرم برای شام. چون بعید است در این باران بتوانم دوباره بیرون بیایم. همان جا جلوی مغازه توک‌توک پیدا می‌کنم و با سیصد روپیه می‌روم هاستل.

عجب جایی! تقریبا وسط جنگل! کلا شهر الّا تپه‌ای طور است جاده‌ها و کوچه‌های پیچ در پیچ شیب‌دار دارد. حالا توک‌توک جایی وسط این پیچ ایستاده و می‌گوید همینجاست، نقشه من هم همین‌جا را نشان می‌دهد اما خبری از هاستل نمی‌بینم. برای اینکه مطمئن شوم به شماره هاستل زنگ می‌زنم و می‌دهم راننده صحبت کند که معلوم می‌شود همین‌جاست و باید پله‌های تاریک را بالا بروم تا به بالای تپه و ساختمان هاستل برسم. خوشبختانه هدلمپ دارم، روشن می‌کنم و راه می‌افتم روی پله‌ها، و واقعا تا وقتی نور چراغ قوه‌ای را آن بالا ندیدم و طرف اسمم را صدا نکرد باورم نمی‌شد جای درستی آمده‌ام و داشتم به پلن‌های B و C بعد از گم شدن در تاریکی و باران فکر می‌کردم!

پله‌ها از لب جاده به سمت ساختمان هاستل

بقیه شرایط هاستل مطابق آن چیزی بود که در سایت booking.com دیده بودم، فقط این پله‌ها و جاده‌ی باریک وسط درختان برای رسیدن به ساختمان نکته مغفولش بود.

صاحبش مرد مهربان، پر حرف و کنجکاوی بود که قبل از اینکه جاگیر بشوم و لباس عوض کنم صحبت را کشاند به شرایط ایران و وضعیت دین و سیاست و جوان‌ها! چای خوردیم و کمی معاشرت کردیم‌.

غیر از من یک دختر فرانسوی و یک پسر صرب هم در هاستل بودند. باران که بند آمد، لیتسیا، دختر فرانسوی گفت برای شام می‌خواهد برود بیرون و آیا من هم می‌روم یا نه؟ من هم که دیدم شاید این تنها فرصتم برای دیدن شهر باشد ( چون می‌خواستم فردا صبح به سمت مقصد بعدی حرکت کنم) از خدا خواسته رفتم.

الّا، شهر فسقلی روشن! کلا یک خیابان اصلی دارد که دو طرفش پر از کافه و رستوران است، همه هم به سبک غربی، پر از توریست. به نظرم یکی از مطلوب‌ترین جاها برای توریست‌های اروپایی است، بس که غذاها و نوشیدنی‌های اروپایی در فضاهای جذاب دارد. با زندگی معمول سریلانکا کاملا متفاوت است.

من و لیتسیا هم به همراه دوست دیگری که در شهر دیدیم رفتیم در یکی از رستوران‌ها برای شام. البته فقط دو تا پیش غذا را اشتراکی خوردیم و نشستیم به معاشرت. بعد دوست دیگری بهمان ملحق شد و رفتیم کافه‌ای دیگر روی تخت‌های کنار آتش نشستیم و چای و نوشیدنی خوردیم.

فضای متفاوت و عجیبی بود، تقریبا جای دیگری را در سریلانکا ندیده بودم که تا دیروقت باز باشد، کشور زود تعطیل‌کن است سریلانکا. اما الّا تا ده شب بیدار و زنده بود. شیوه زندگی توریستی است به نظرم، و قیمت‌ها هم که حسابی بالا! برای آن پیش غذای اشتراکی و چند آبمیوه و نوشیدنی نفری ۹۰۰ روپیه (حدود ۶ دلار) دادیم که برای بودجه سفر لاغر من کاملا سنگین بود! هزینه فضا و غذای اروپایی را می‌پردازی در واقع.

شب که خواستیم برگردیم هاستل دیگر مغازه‌ها در حال تعطیل شدن بودند و توک‌توک سخت پیدا می‌شد. با دو تا دختر دیگر که مسیرشان نزدیک ما بود اشتراکی توک‌توک گرفتیم و چهار نفری سوار شدیم و هر کدام ۱۵۰ روپیه دادیم.

صبح آفتاب که زد بیدار شدم و لباس‌های نمدارم را پهن کردم خشک شود. کمی بعد بار و بندیل بستم که بروم مقصد بعدی.

جاذبه‌های الّا همه طبیعت‌گردی هستند، فلان قله که بنشینی طلوع را ببینی یا فلان ارتفاع که از آنجا غروب را ببینی. ساده‌ترینش nine arches bridge است که پل نه دهنه‌ای است که قطار از رویش رد می‌شود. نکته خاص پل این است که در زمان استعمار هلند، بدون آهن و توسط محلی‌ها ساخته شده و از این نظر معماری قابل تاملی محسوب می‌شود. با حدود یک ساعت پیاده روی روی ریل قطار می‌شود بهش رسید و ایستاد عبور قطار را تماشا کرد و عکاسی کرد. گویا بهترین وقت دیدنش بعد از ظهر است که خورشید از پشت سرت بتابد و کورت نکند در طول مسیر! قبل از رسیدن به الّا و بر اساس توصیه‌های دوستانی که دیده بودم می‌خواستم بروم پل را ببینم، چون ظاهرا سربالایی و سرپایینی و کوهنوردی ندارد اما بعد پشیمان شدم. از یک طرف در reviewهایی که در سایت TripAdvisor خواندم دیدم که ظاهرا قسمت‌هایی از مسیر لیز یا ناهموار است و برای شرایط زانوی من پیاده‌روی ریسک‌داری محسوب می‌شود، از طرف دیگر می‌خواستم حتما قبل از تاریکی هوا به شهر بعدی که راتناپورا (Ratnapura) و در سمت غرب کشور به فاصله‌ی حدود چهار ساعت بود برسم. البته واقعا خیلی هم دوست نداشتم بیشتر در الّا بمانم. برای من شهر گرانی محسوب می‌شد و هر وعده غذا یا اقامت بودجه سفرم را بدجور می‌بلعید.

آمدم پایین پله‌ها کنار جاده ایستادم و با اتوبوس رفتم به شهر بانداراولا (Bandarawela) که اتوبوس بگیرم برای راتناپورا.

راتناپورا جایی بود که میزبان جذابی منتظرم بود تا معدن و کارگاه سنگ‌‌های قیمتی‌اش را نشانم بدهد. راتناپورا شهر سنگ‌های قیمتی است.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۱۳

صبح سر صبحانه با بچه‌های هاستل گپ می‌زنیم. من، یک دختر از هنگ‌کنگ، یک دختر انگلیسی و یک پسر امریکایی هستیم. از در و دیوار و کشور و سفر و هر چیزی. من و لیسا، دوست هنگ‌کنگی، هر دو برنامه‌مان این است که کارخانه چای پیدرو (Pedero tea factory) را که کمی از شهر فاصله دارد ببینیم، بنابراین بعد صبحانه با هم راهی ترمینال اتوبوس‌ها می‌شویم و با اتوبوسی که جمعا بیست دقیقه در راه است می‌رویم کارخانه. این یکی ورودیه دارد: ۲۰۰ روپیه (کمی بیش از یک دلار)؛ و برنامه‌ی سازماندهی شده‌ای برای بازدید دارد. پیش‌بند مخصوص می‌پوشی و همراه راهنما می‌روی قسمت‌های مختلف کارخانه را می‌بینی. پر از توریست و بازدید‌کننده‌ است.

کارخانه بیشتر کارش را در شب انجام می‌دهد که هوا خنک‌تر است و الان فقط بعضی ماشین‌ها در حال کارند. خانم راهنما با حوصله توضیح می‌دهد و به همه‌ی سوالات جواب می‌دهد.

کارخانه برای خودش مزرعه چای هم دارد و بعد از کارخانه می‌شود رفت لا به لای مزرعه قدم زد و عکس انداخت. برای چیدن چای فقط خانم‌ها کار می‌کنند، اما در کارخانه هم خانم و هم آقا. زنانی که در مزرعه کار می‌کنند باید روزانه ۸۰ کیلو برگ بچینند. برگ‌ها وزن می‌شود و بر اساس آن دستمزد می‌گیرند. برای هشتاد کیلو هر روز پانصد روپیه (کمی بیش از سه دلار) بشان می‌دهند که البته این کف مزد است و معمولا آدم‌ها روزی هشتصد روپیه در می‌آورند. البته گویا رقم دستمزد به این خاطر کم است که محل اقامت و هزینه‌ی تحصیل بچه‌ها و درمان را هم کارخانه فراهم کرده است.

مزرعه‌ی چای کارخانه پیدرو

بعد از اینکه کارخانه را می‌بینیم، می‌برندمان در سالنی و به یک فنجان چای دعوتمان می‌کنند. بعدش من و لیسا می‌رویم لا به لای بوته‌های چای برای خودمان می‌پلکیم و عکس می‌گیریم.

امتحان کردن چای کارخانه‌ی پیدرو

از کارخانه که برمی‌گردیم من می‌روم هاستل و بار و بندیل می‌بندم و راه می‌افتم به سمت ایستگاه قطار.

یکی از جاذبه‌های توریستی سریلانکا قطارهایش است. چون در و پنجره‌اش باز است و میتوانی در طول مسیر بنشینی کف قطار و پایت را از در آویزان کنی بیرون! و همین آزادی عمل که می‌توانی از قطار آویزان شوی، قطارسواری را به یک جاذبه توریستی تبدیل کرده و خیلی از توریست‌ها مسیر Nuwara Eliya به Ella یا برعکس آن را با قطار می‌روند. این مسیر معروف‌ترین و زیباترین مسیر است چون تمام راه قطار از دل جنگل یا وسط مزارع چای یا مشرف به دره‌های سبز رد می‌شود.

من هم برای امتحان کردن همین مسیر دلشتم می‌رفتم Ella وگرنه آن طرف‌ها کار دیگری نداشتم!

نکته مغفول صحبت‌ها درباره این مسیر این است که Nuwara Eliya اصلا ایستگاه قطار ندارد! مسیر معروف در واقع بین شهر نانواُیا ( Nanu Oya) و Ella است، اما چون نوارالیا مقصد گردشگری است عملا کسی اسمی از نانواُیا نمی‌آورد. فاصله بین نوارالیا و نانواُیا حدود بیست دقیقه است و اگر از نوارالیا اتوبوس‌ سوار شوی جلوی ایستگاه قطار پیاده‌ات می‌کنند.

پنج تا قطار به سمت الّا هست: ساعت ۳:۱۰ صبح، ۹:۳۰ صبح، ۱۲:۴۵ ظهر، ۳ بعد از ظهر و آخری هم ۳:۵۵ بعد از ظهر. مسیر هم تقریبا سه ساعت طول می‌کشد، برای همین من می‌خواستم خودم را به قطار ۱۲:۴۵ برسانم که قبل از تاریکی الّا باشم.

کمی بازدید کارخانه چای طول کشید و کمی رسیدن به ترمینال و کمی حرکت اتوبوس و خلاصه اینکه وقتی رسیدم ایستگاه قطار، قطار معروف جلوی چشمانم حرکت کرد و رفت و جا ماندم! چاره‌ای نبود جز پلکیدن در شهر و انتظار برای قطار ساعت سه.

رفتم بلیت خریدم که خیالم بابت زمان راحت باشد و بعد پلکیدنم را آغاز کردم.

قطارهای سریلانکا سه درجه دارند. درجه یک صندلی‌های راحت و کولر دارد. درجه دو و درجه سه هر دوشان بی کولر هستند و گویا تفاوت فقط در نوع صندلی است. حالا برای هر کدام از این درجه‌ها دو جور بلیت می‌شود خرید: با صندلی رزرو شده، و بدون رزرو. با صندلی رزرو شده همان شیوه‌ای است که ما برای قطار و اتوبوس می‌شناسیم، یعنی تو بلیتی داری که رویش مشخص شده کدام صندلی متعلق به توست، بلیت را می‌گیری دستت و می‌روی در جای تضمین شده‌ات می‌نشینی. بلیت بدون رزرو در واقع بی صندلی است. سوار قطار می‌شوی و اگر جای خالی پیدا کردی می‌نشینی، اگر نه هم تا مقصد سرپا می‌ایستی.

بلیت‌های رزرو شده از روزهای قبل فروش می‌روند و تقریبا غیرممکن است برای همان روز پیدا کنی. قیمت‌شان هم بالاتر است‌. من بلیت درجه سه بدون صندلی خریدم به قیمت ۶۰ روپیه که همین نوع بلیت برای درجه دو ۱۲۰ روپیه بود.

بلیت را که خریدم رفتم نهار بخورم و به رستورانی که خوب و تمیزتر از دیگر جاهاست، در همان رو به روی ایستگاه قطار، راهنمایی شدم. هتل سودا (اینجا به رستوران می‌گویند هتل)٬ و در یکی از کثیف‌ترین رستوران‌های عمرم برنج و کاری خوردم!

غذاخوری خسته و کثیف

حتی با استانداردهای من هم کثیف محسوب می‌شد. اینجا معمولا به جای دستمال روی میزها کاغذ کاهی گذاشته‌اند برای پاک کردن دست، این رستوران آن قدر خسته و کثیف محسوب می‌شد که به جای کاغذ کاهی تکه روزنامه گذاشته بود. خلاصه که خوردم و زنده ماندم! از فواید این غذاخوردن آن بود که کوله پشتی‌ام را هم بهشان سپردم تا یکی دو ساعتی که تا حرکت قطار بعدی وقت داشتم را سبک‌بار گشت بزنم.

غذا و دستمال از نمای نزدیک

جا ماندن از قطار فرصت خوبی شد. در کوچه پس‌کوچه‌ها راه رفتم و با آدم‌ها معاشرت کردم. به نظرم شهر یا محله‌ی فقیرنشینی بود جایی که بودم‌. از سر و وضع آدم‌ها و نوع خانه‌ها معلوم بود. زن‌ها جلوی در جمع بودند و دعوتم کردند خانه‌شان، و من بالاخره توانستم داخل خانه‌های این کشور را ببینم!

خانه‌های رنگی نانواُیا

البته به نظرم این‌جا خانه‌های فقیری محسوب می‌شد، دو تا اتاق روی هم که اتاق پایین نشمین بود، با مبل و تلویزیون و اتاق بالا اتاق خواب که دو تا تخت دو نفره را به زور در آن جا داده بودند، یک تخت برای پدر و مادر و تخت دیگر که سه تا بالش رویش بود برای بچه‌ها که کنار هم بخوابند. گوشه‌ی اتاق پایین آشپزخانه نسبتا بزرگی هم بود که به کوچه‌ی پشتی راه داشت.

اتاق خواب در طبقه دوم

از آدم‌های این کوچه کلی عکس انداختم و باز راهی شدم. از بالا که به شهر نگاه می‌کردی در یک کادر هم کلیسا می‌دیدی و هم مسجد. رفتم سمت کلیسا که آنجا با پسر جوانی که داشت برای کشیش شدن درس می‌خواند آشنا شدم. کلیسا را نشانم داد و بعد من را برد تا معبد هندوی شهر را هم نشانم بدهد‌. در این شهر کوچک هم مسجد هست، هم کلیسا، هم معبد بودایی و هم معبد هندو. همزیستی مذاهب. کوله را که از غذاخوری گرفتم، پسرک تا ایستگاه قطار همراهم آمد و از هر دری سخنی گفتیم و بعد من رفتم که سوار قطار شوم.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۱۲

چهارشنبه صبح (۸ فروردین) کندی را ترک می‌کنم و به سمت نوارالیا (Nuwara Eliya) می‌روم. Gerard هم برای کاری دارد می‌رود آن‌جا و در ایستگاه اتوبوس قرار می‌گذاریم و با هم می‌رویم. ساعت ۹:۳۰ سوار اتوبوس می‌شویم و دو ساعت و نیم بعد نوارالیا هستیم. این بار با اتوبوس کولردار می‌روم. قیمتش تا آن‌جا ۲۶۰ روپیه است که اگر می‌خواستم همین مسیر را با اتوبوس معمولی بروم می‌شد ۱۳۰ روپیه. اتوبوس راحتی است و تعداد صندلی کمتری دارد. یک‌طرف دو ردیف و طرف دیگر یک ردیف. البته هنوز اصلا با اتوبوس‌های ایران قابل مقایسه نیست. اینجا اتوبوس‌ها همه تنگ و باریکند! دو نفر به زحمت روی صندلی جا می‌شوند، مثل صندلی مینی‌بوس‌های ایران می‌ماند. فاصله با صندلی جلویی و عرض راهرو هم کم است.

مناظر راه بی‌نظیرند، فوق‌العاده. نم‌نم لا به لای کوهستان بالا می‌رویم و به دره‌های سرسبز و جنگل‌های انبوه مشرف می‌شویم. از یک جایی به بعد هوا آن قدر خنک می‌شود که کولر اتوبوس را خاموش می‌کنند و پنجره‌های باز کار کولر را انجام می‌دهد.

مزارع چای در راه نوارالیا

هر چه به نوارالیا نزدیک‌تر می‌شویم مزارع چای هم بیشتر می‌شود. نوارالیا سرزمین چای است‌. تپه‌های مرتفع، هوای خنک و رطوبت مناسب، همه‌ی این‌ها باعث شده که در تمام طول سال برداشت چای انجام شود.

کشت چای را انگلیسی‌ها در سریلانکا راه انداخته‌اند‌ قبل از چای قهوه کشت می‌کردند که مزارع قهوه از بین رفت و بعد کشت چای آغاز شد. اول در منطقه محدودی در نوارالیا به طور آزمایشی کشت آن را آغاز کردند و بعد گسترشش دادند. کل سیستم کارخانه‌ها و مزارع هم انگلیسی است و همه جا ردپای اروپایی بودن را می‌بینی. اصلا نوارالیا را انگلیس کوچک می‌نامند و معروف است که ساختمان‌ها و خیابان‌هایش اروپایی است.

یک شهر کوچک و خوش آب و هوای خوشایند. مدلش از این‌هاست که دلت می‌خواهد صبح به صبح زنبیل دست بگیری بروی بازار و سر راه با همه‌ی اهالی شهر سلام‌علیک کنی! چشم‌اندازش هم تپه‌های سبز و مه‌آلود است.

چشم‌انداز شهر نوارالیا

من فقط یک شب آن جا ماندم. حدود ظهر رسیدم و رفتم هاستلی که رزرو کرده بودم و فردا نزدیک ظهر هم شهر را به مقصد شهر بعدی، الّا (Ella)، ترک کردم. در همان مدتی که بودم گشت و گذارهای خوبی هم کردم.

بعد از ظهر راه افتادم و قدم‌زنان رفتم موزه‌ای که روی Google trip بهش اشاره شده بود. موزه‌ی چای مک‌وود (Mackwoods museum) که در واقع موزه‌ نیست، بلکه فضایی است که کمپانی مک‌وود در طبقه‌ی بالای مغازه‌اش فراهم کرده و در آن مراحل تولید چای و انواع چای را نمایش می‌دهد. اگر هم دوست داشته باشی می‌توانی یک فنجان چای‌هایش را امتحان کنی و قیمتش را بپردازی. به جز این ورودیه‌ای ندارد. چایی که من امتحان کردم شدم ۱۷۵ روپیه (کمی بیش از یک دلار).

سالنش بسیار زیبا و چشم‌نواز دکور شده بود، یک طراحی فضای انگلیسی، با مبل‌های چرم و کفپوش چوبی و نور ملایم. بامزه‌ترین قسمتش ردیف طول و درازی از فنجان‌های چای بود، شاید حدود بیست فنجان که هر کدام یک نوع چای دم کشیده و آماده را در خود داشت و می‌توانستی رنگ چای‌های مختلف را ببینی یا بو بکشی. پشت هر فنجان، تفاله آن چای، و پشت آن چای خشک و همین‌طور قوطی چای را گذاشته بودند. یک نمایش عالی از انواع حالت‌های یک چای. دور و بر سالن، روی دیوارها، هم عکس‌های قدیمی کمپانی بود و در کنار سالن هم ماشین‌آلات مختلف کارخانه را گذاشته بودند که روشنش می‌کردند و مراحل تولید چای را توضیح می‌دادند. کمپانی مک‌وود از روش قدیمی برای تهیه چای استفاده می‌کند، یعنی دو برگ را می‌چیند (و نه سه برگ) و اصلا هم برگ‌ها را خرد نمی‌کند، بلکه چند بار می‌غلتاند.

نمایش چای در کمپانی مک‌وود

سیستم تهیه چای به این شکل است که اول برگ تازه را کمی خشک می‌کنند، نه کامل، فقط در حدی که بخشی از آبش گرفته شود و هنوز انعطاف‌پذیری‌اش را حفظ کند. معمولا ۲۰ دقیقه با عبوردادن هوا این کار را می‌کنند.

بعد داستان غلتاندن برگ شروع می‌شود. با دستگاه مخصوصی برگ را می‌غلتانند و لوله می‌کنند. بعد از غلتاندن برگ‌ها را سرند می‌کنند، تقریبا می‌شود گفت الک می‌کنند. برگ‌هایی که از الک رد شد کارش تمام است و می‌رود برای اکسیداسیون. برگ‌هایی که در الک باقی ماند می‌رود برای دوباره غلتاندن. باز هم می‌غلتانند و باز الک می‌کنند و باز برگ‌ها تفکیک می‌شود و اگر در الک ماند می‌‌رود برای غلتلندن. در کمپانی مک‌وود نهایتا برگ‌ها هشت بار غلتانده می‌شوند و انواع چایش حاصل همین تفاوت در تعداد دفعات غلتاندن است. چای‌های غلیظ‌تر که رنگ تیره‌تر و طعم سنگین‌تری دارند بیشتر غلتانده شده‌اند و در نتیجه برگ‌های چای مدت زمان بیشتری اکسید شده‌اند، برای همین تیره‌تر و سنگین‌ترند. مک‌وود هشت نوع چای سیاه با غلظت‌های مختلف تولید می‌کند که آخری را (هشت بار غلتانده شده) فقط با شیر می‌خورند اما یکی مانده به آخر را (هفت بار غلتانده شده) می‌شود با شیر و بدون شیر خورد. بیشتر مردم معمولا از این دو نوع چای استفاده می‌کنند و انواع سبک‌تر کمتر طرفدار دارد. من هفت بار غلتانده شده را امتحان کردم و طعمش از چای‌های معمولی که می‌خورم سنگین‌تر بود. این نوع چای، چای رایجی است که مردم می‌خورند.

بقیه داستان تولید چای زمان دادن به برگ‌ها برای در معرض هوا قرار گرفتن و اکسید شدن، و بعد هم جدا کردن چوب و خاشاک از برگ خشک است و بعد بسته‌بندی.

برخی از کارخانه‌ها روش دیگری استفاده می‌کنند، یعنی سه برگ را می‌چینند و بعد از یک بار غلتاندن و الک کردن، باقی‌ مانده‌ها را با دستگاهی دیگر خرد می‌کنند و به این ترتیب دو نوع چای با دو غلظت تولید می‌کنند.

چای‌بازی‌ام که تمام شد باز راه افتادم به قدم زدن در شهر. رفتم پارک ویکتوریا که ورودیه‌اش ۳۰۰ روپیه (تقریبا دو دلار) بود. پارک کوچک اما جالب توجهی است. کلی درخت جذاب و قدیمی و غول‌پیکر دارد. قسمت‌های مختلفش نام‌گذاری‌های مختلفی شده و تزیینات مختلفی دارد. نکته‌ی بسیار دلنشینش جانمایی نیمکت‌های پارک بود، نیمکت‌های چوبی که همه زیر در‌خت‌ها قرار داشتند. یک درخت عظیم و سایه‌دار می‌دیدی و زیرش یک نیمکت بود، باز کمی جلوتر درختی دیگر و نیمکتی دیگر. برای من که در پارک‌های ایران گاه در به در پیدا کردن یک نیمکت سایه‌دار و دنج شده‌ام دیدن این صحنه فوق‌العاده بود. فضای پارک خیلی آرامش‌بخش و خوشایند بود، به ویژه که انواع پرنده و سگ و جانوران کنار آبزی هم که دور و بر برکه‌اش بودند، می‌دیدی.

جانمایی دلنشین نیمکت‌های پارک ویکتوریا

در قسمتی از پارک درخت تنومند تفریبا صد ساله‌ای بود که سال ۱۹۱۹ به عنوان یادبود صلح کاشته شده بود.

در پارک نشسته بودم که سه تا ایرانی دیدم. سه تا بچه‌هایی که در پرواز اصفهان تا اینجا دیده بودمشان و تیپ و لباس‌های طبیعت‌گردی‌شان توجهم را جلب کرده بود و باعث شده بود در خاطرم بمانند. رفتم سلامی کردم و ایستادیم به معاشرتِ کجا رفتی و چه دیدی ‌و برنامه‌ات چیست. باهم هم‌قدم شدیم و پارک را گشتیم و بعدش هم با هم رفتیم بازار میوه‌ی نوارالیا. باهم کمی میوه و خوراکی امتحان کردیم و به سمت محل اقامت‌هایمان قدم زدیم. بامزه بود دیدن آدم‌هایی که باهم از یک نقطه شروع کرده‌اید و چیزهای متفاوتی را تجربه کرده‌اید‌. البته که هر کدام‌مان علایق و شرایط متفاوتی هم داشتیم، آن‌ها به قصد طبیعت‌گردی آمده بودند و حسابی دلی از عزای آبشار و جنگل و کوه درآورده بودند اما من شهرها و آدم‌ها را مزمزه کرده بودم. به هر حال اتفاق خوشایندی بود دیدن همین تفاوت‌ها.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۱۱

نکته جذاب کندی درهم تنیدگی و نزدیکی طبیعت و شهر به همدیگر است. انواع مختلف پرنده و در صدر همه کلاغ که به وفور حضور دارد. سگ و سنجاب و کمی میمون هم. دریاچه‌ی وسط شهر هم انواع جانوارن آبزی و کنار ابزی را در خودش جا داده است.

از آن جالب‌تر جنگل کنار شهر است: Udawatta kele

به فاصله یک ربع پیاده‌روی از مرکز شهر به ورودی جنگل می‌رسیم. برای داخل شدن به جنگل باید بلیت خرید که درست قیمتش را متوجه نشدم، چون نفهمیدم برای محلی‌ها رایگان است و برای خارجی‌ها پولی یا اینکه من با مبلغی که پرداختم بلیت خودم و بلیت Greard را حساب کرده‌ام. به هر حال ۶۲۱ روپیه (حدود ۴ دلار) پرداختم و داخل شدیم.

دو سه جور مسیر برای پیاده‌روی وجود دارد که نکات قابل دیدن و جالب توجه هر کدام روی نقشه بزرگ دم ورودی و روی بروشورهایی که می‌دهند مشخص شده است. مثلا جایی که بامبوهای غول‌پیکر وجود دارد، جایی که می‌شود گوزن دید، محل حضور میمون‌ها و …

با راهنمایی Grard از یک مسیر رفتیم و از دیگری برگشتیم. جای جذاب و جالبی بود، درختان عجیب غریب و قدیمی، گل‌های خاص درختان و دیدن حیوانات.

واقعا حس عجیبی بود در حالی که صدای بوق ماشین‌های شهر را می‌شنوی گوزن ماده‌ای از جلویت رد شود! کندی چنین نزدیکی و پیوندی با طبیعت دارد.

پیاده‌روی‌مان یک ساعت و چهل و پنج دقیقه شد و بعدش من برگشتم محل اقامت چون کیف پولم را جا گذاشته بودم. کمی برنامه‌ریزی ادامه‌ی مسیر کردم و بعد از ظهر رفتم بازار کندی.

جای شلوغ و رنگارنگ و جذابی بود، به ویژه قسمت میوه و سبزیجاتش. نسبت به بازار کلمبو بع مراتب کوچک‌تر است و به نظرم خوشایندتر.

بیشتر مغازه‌ها دست مسلمان‌هاست، این چیزی است که در شهرهای دیگر هم دیدم‌. قسمت سبزی و میوه از این جهت خیلی هیجان‌انگیز بود که پر از چیزهای عجیب و ناآشناست و خیلی‌هایش هم در ابعاد بزرگ و غول‌آسا!

از راسته‌ی میوه که بیرون می‌آیی همان کنار راسته‌ی قصابی و ماهی و بعد هم ادویه‌جات است. ادویه‌ها را در بسته‌بندی‌هایی با سایزهای مختلف و با درجات پودرشدگی مختلف می‌فروشند.

طبقه‌ی بالای بازار مغازه‌های لباس و البته عمدتا سوغاتی‌فروشی است. آن‌جا هم گشتی زدم و قیمت‌هایی گرفتم.

در بازار میوه که راه می‌رفتم، تقریبا تنها توریستی بودم که آن‌جا بود. برای همین برای مغازه‌دارها جالب توجه بود و سر صحبت را باز می‌کردند. معاشرت‌های جالبی با پیرمردهایش شکل گرفت. عموما ایران را می‌شناختند و بعضی حتی چند کلمه‌ای هم فارسی بلد بودند. به نظرم مسلمان بودن آن‌ها و مسلمان بودن ایران بی‌تاثیر نبود. یکی‌شان قدسم‌ها روی کشتی کار می‌کرده و به بندرعباس سفر داشته و دیگری وقتی در کویت کار می‌کرده همکاری ایرانی داشته که شمردن اعداد به فارسی را بهش یاد داده بود.

گپی زدم و بعد برگشتم محل اقامت که بار و بندیل را ببندم تا فردا صبح با اتوبوس راهی شهر بعدی، نووارالیا (Nuwara Eliya) بشوم.

شب صاحب هتلی که میزبانم من را در آن جا اقامت داده بود به وای دعوت کردم. نشستیم روی تراس، رو به دریاچه، و از بالا منظره زیبای شب کندی را تماشا کردیم و گپ زدیم و چای خوردیم. او از کار و بارش گفت، از شرایط اقتصادی کشورشان و از اینکه بیشتر مردم می‌روند کشورهای عربی کار می‌کنند و چه شرایط وحشتناکی را تحمل می‌کنند آن‌جا. من هم کمی از ایران گفتم. چک لیست غذاها و میوه‌هایی که باید امتحان کنم را باهاش چک کردم و اطلاعاتی درباره مسیر گرفتم.

شب آخر خوشایندی در کندی بود.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۱۰

یکی دیگر از جاهایی که در شهر کندی دیدم قبرستلن انگلیسی‌ها بود: British Garrison Cemetery

یک قبرستان قدیمی ۲۰۰ ساله که همه مدفون‌شدگان انگلیسی هستند و البته مدت‌هاست کسی را در آن دفن نمی‌کنند.

قبرهای سنگی با شکل‌های مختلف که هر کدام داستانی داشتند. نکته جذاب قبرستان راهنما/نگهبان پیر فوق‌العاده‌اش بود که قصه‌ی همه مرده‌ها را بلد بود. گویا زمانی محققی کتابی درباره قبرستان منتشر کرده و همه‌ی این اطلاعات بر اساس آن کتاب به دست آمده است.

پیرمرد قدم به قدم همراهت می‌آمد و تو را سر قبرهای مختلف می‌برد و داستانش را تعریف می‌کرد. این فلان آقای انگلیسی بود که خیلی پولدار بود و یک عالم زمین و کارخانه داشت، فلان بیماری را گرفت و مرد و خانواده‌اش بسیار فقیر شدند و ….

این خانواده‌ی دیگری است که هر چهار بچه‌شان را در اثر فلان بیماری از دست دادند.

این‌ فلان کلنل مهم است که نه در جنگ، بلکه در اثر حمله قلبی مرد.

این یکی این‌طور در اثر حمله‌ی فیل وحشی مرد و آن یکی آن و طور و دیگری …..

پیرمرد سال‌هاست که کارش همین است و به قول خودش برای همین داستان همه را از حفظ است.

راهنمای قبرستان

نکته جالب دیگر قبرستان این بود که برخلاف روال معمول آثار دیدنی اینجا، ورودیه‌ نداشت و فقط اگر دلت می‌خواست کمکی به صندوق‌شان می‌کردی.

از قبرستان که بیرون آمدم رفتم سراغ نمایش فرهنگی کندی، نمایشی از رقص‌های سنتی کندی. دو سه جا هستند که این برنامه‌ی رقص را دارند و همه‌شان هم تقریبا نزدیک معبدند. بلیت همه هزار روپیه (حدود ۶ دلار) و مدت زمان همه‌شان هم یک ساعت است. بر اساس بررسی‌هایی که کرده بودم فهمیدم Kandy lake club از همه‌شان بهتر است. برای رفتن و‌ نرفتنش دو به شک بودم اما شنیده‌ها و خوانده‌هایم نشان می‌داد که ارزش این پول را دارد. پشیمان هم نشدم، تجربه جالب و متفاوتی بود، حتی دیدن شکل سالن و صندلی‌ها و حواشی ماجراها هم برایم جالب بود.

رقص جنگجویان

مجموعا دوازده نوع رقص از رقص‌های محلی را نمایش می‌دهند که برخی را خانم‌ها، برخی را آقایان و برخی را مشترک اجرا می‌کنند. خیلی‌هایش رقص‌های نمادین است. مثلا رقص حماسی جنگجویان، یا رقص بین پرنده و اهریمن که هنوز هم در برخی جاها به عنوان روشی درمانی برای بیماران اجرا می‌شود (شاید فلسفه‌اش چیزی مشابه مراسم زار باشد).

رقص کندی

بعد از تمام شدن رقص‌ها به محوطه بیرون سالن راهنمایی شدیم و حدود ده دقیقه مراسم راه رفتن روی آتش را دیدیم. روی ذغال گداخته راه می‌رفتند و با آتش نمایش می‌دادند. این تکه‌اش را خیلی دوست نداشتم، حس خوبی نبود دیدن راه رفتن روی ذغال.

نمایش که تمام شد رفتم و دوستی از اهالی کندی را دیدم. Gerard یک آقای مسیحی ساکن کندی است که او هم دعوتم کرده بود پیشش اقامت کنم اما من میزبان دیگری پیدا کرده بودم و فقط به ملاقات و گپ زدن اکتفا کردیم. کمی دور دریاچه قدم زدیم و بعد من را با ماشین برد مسیر جنگلی که فردا می‌خواستم بروم را نشانم داد و بعد هم رساندم محل اقامتم. قرار شد که فردا صبح او هم همراهم بیاید جنگل و فرصت بیشتری برای معاشرت داشته باشیم. Gerard به مطالعات مذهبی علاقمند است و عمده‌ی صحبتمان هم حول و حوش همین موضوع و البته شرایط و فرهنگ کشورها گذشت.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا -۹

اول کمی روایت روزمره بگویم که چه کردم و چه شد.

سه روز و سه شب است که در شهر کندی هستم. شهر زیبای کندی. از آن‌ جاهای دلچسب که دوست داشتم مدت‌ها در آن بمانم، برای همین هم اقامت این قدر طولانی شد وگرنه به حساب دیدنی‌هایش بگذاری دو روز هم کافی است. اما من ماندم و سر فرصت شهر را مزمزه کردم.

یکشنبه ۲۵ مارس با اتوبوس آمدم کندی. این بار داشتم در جاده‌های پیچ در پیچ دچار تهوع می‌شدم که سریع قرص ضد تهوع خوردم و موزیک گوش دادم و سعی کردم از مسیر لذت ببرم. کمی از ظهر گذشته بود که رسیدم کندی. میزبانم، Dilshan، آمد دنبالم و من را با اسکوتر رساند محل اقامت. خانه‌شان مهمان داشتند و نشد برویم آن‌جا، من را در هتل (Inn) دوستش جا داد، و عجب جایی بود! هتل واقعا! تمیز، یک اتاق با تخت دو نفره و حمام و دستشویی شیک، بالکن جلوی اتاق رو به دریاچه‌ی شهر! باورم نمی‌شد می‌توانم رایگان اینجا بمانم!

کمی بعد از مستقر شدنم زدم بیرون به شهرگردی. اول جایی پیدا کردم غذا خوردم و بعد رفتم دور دریاچه.

شهر کندی یک دریاچه زیبا وسطش دارد که مهم‌ترین دیدنی‌های شهر هم دور و بر همان هستند. خود دریاچه فضای دلچسبی برای پیاده‌روی و نشستن است و معمولا انواع ماهی‌ها و پرنده‌ها را آن‌جا می‌بینی.

نمای دریاچه

معروف‌ترین دیدنی شهر معبد است: Sir Dalida Magilawa، معبد دندان مقدس که گفته می‌شود بعد از سوزاندن بودا یک نفر دندانش را از میان آتش برداشته و حفظ کرده و دندان باقی مانده الان در این معبد نگهداری می‌شود. این معبد از مراکز مهم بودایی‌هاست و شهر کندی هم شهر مقدسی محسوب می‌شود.

معبد بزرگی است و در محوطه‌اش قسمت‌های مختلفی دارد که با همان بلیت ۱۵۰۰ روپیه‌ای (حدود ده دلار) می‌شود همه را دید. سالن مجسمه‌ها که داستان دندان را با تابلوهای نقاشی دورش توضیح داده است، استوپا در حیاط معبد، محل روشن کردن عود و محل روشن کردن چراغ‌های روغنی، قصر قدیمی پادشاه، موزه‌ی قصر و همین طور موزه‌ی جهان بوداییسم.

موزه جهان بوداییسم یکی از جذاب‌ترین موزه‌هایی بود که دیده‌ام. اول مسیر توضیح داده که کدام کشورها در دنیا آیین بوداییسم را دارند. بغد هر سالن را به یک کشور اختصاص داده و مجسمه و تصویر و لوازم و لباس و خلاصه هر چیزی که به بوداییسم در آن کشور مربوط می‌شود را نمایش داده است. بسیار هیجان‌انگیز بود رفتن از این سالن به آن سالن و دیدن لباس متفاوت کاهن‌ها یا حتی مجسمه‌های مختلفی از بودا در هر کدام. بودای چشم بادامی چین‌ را می‌دیدی و بعد می‌رفتی با بساط رنگارنگ بودای بوتان رو به رو می‌شدی. ایده‌ی خیلی خوبی بود طراحی چنین موزه‌ای.

بعد از معبد کمی دور دریاچه گشت زدم و آب و خوراکی خریدم و برگشتم محل اقامت.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۸

فقط یک شب در روستای Inamaluwa ماندیم. با اینکه چوتی اصرار داشت شب بعدی را هم بمانم و من را ببرد خانه‌شان، قبول نکردم.
حس ناخوشایندی به چوتی پیدا کردم. نشانه‌هایی دیدم که به نظرم امن نبود. تلفن دیروقت شبش، و آمدنش پیشمان با اینکه گفتم می‌خواهیم بخوابیم و این وقت شب بیرون نمی‌آییم، و بعد هم اصرار زیادش برای اینکه یک شب دیگر بمانم.
همه‌ی این‌ها باعث شد که تصمیم بگیرم فردا اول وقت از آنجا بروم سمت کندی (Kandi). صبح باز هم زنگ و اصرار کرد که تا ظهر بمان و بعد از سر همین جاده با اتوبوس برو کندی اما من قبول نکردم و گفتم ترجیح می‌دهم هر چه زودتر بروم.
خوبی‌اش این بود که Sveti همراهم بود و خوبی دیگرش این بود که در اقامتگاه توریستی‌ای بودیم که مسئولش مرد معقولی بود و علاوه بر ما یک زوج انگلیسی دیگر هم در اتاقی دیگر اقامت داشتند.
در نتیجه شب را خوابیدیم و صبح بار و بندیل جمع کردیم و آمدیم دامبولا. از آنجا Sveti رفت سیگیریا که یک شب آنجا بماند و آنجا را ببینید، من هم سوار اتوبوس ‌های کندی شدم و الان در راه کندی هستم.
آنجا هم میزبانی دارم که امیدوارم تو زرد از آب در نیاید!

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید