از الّا تا راتناپورا یکی از بدترین اتوبوسسواریهای عمرم را کردم. الّا در قسمت مرتفع کشور قرار دارد، همان جا که بهش میگویند Hill country، و راتناپورا در قسمت مسطح و پایین کشور. بنابراین اتوبوس از جادههای پیچ در پیچ کوهستانی داشت ارتفاع کم میکرد و پایین میرفت و هی با سرعت به چپ و راست میپیچید و دل و رودهام داشت در میآمد. تقریبا نیم یا دو سوم مسیر این طوری بود و بعد دوباره به جادهی کفی و آرام رسیدیم و زندگی قابل تحملتر شد.
انگیزه اصلیام برای رفتن به راتناپورا، جایی که در هیچ کدام از راهنماهای سفر توصیه نشده، این بود که میزبان جذابی آن جا داشتم. کلارنس (Clarence) وقتی از برنامه سفرم به سریلانکا باخبر شد دعوتم کرد که پیشش بمانم و از معدن و کارگاه سنگهای قیمتیاش بازدید کنم. چی از این بهتر و متفاوتتر؟ قبول کردم!
و واقعا هم یکی از بهترین تجربههایم در سریلانکا بود. کلارنس با همسرش و دو فرزندش زندگی میکرد و خانواده بسیار خوشایند و شادی بودند، از آنها که معلوم بود از بودن کنار هم و تجربه کردن کنار هم لذت میبرند. همسرش معلم دبستان بود و کارش کمک به بچههایی بود که اختلال یادگیری داشتند.
میزبانان جذاب و عزیز
ظهر که رسیدم راتناپورا، کلارنس آمد دنبالم و من را برد خانهشان، چای خوردیم و با خانواده معاشرت کردیم. به نظرم هر دو طرف از دیدن هم ذوق زده و خوشحال بودیم، من اولین مهمان ایرانیشان بودم و آنها هم اولین خانوادهای که من در سریلانکا میدیدم و وارد خانهشان میشدم، چون میزبانهای قبلیام در سریلانکا هیچ کدام من را خانهشان نبرده بودند و همگی من را در هتل یا مهمانپذیر دوستانشان جای داده بودند.
عکسهای عروسیشان را دیدیم، درباره رسم و رسوم حرف زدیم و کمی خوراکی خوردیم. آن جا رسم است که وقتی ازدواج میکنند به خانه مادر داماد میروند و با او زندگی میکنند، کسی خانهی مستقل نمیگیرد و حالا کلارنس و خانوادهاش هم در خانه مادر زندگی میکردند و آپارتمان خالی طبقه بالایشان را در اختیار مهمانها میگذاشتند.
یک ساعتی استراحت کردم و بعد با کلارنس رفتیم بیرون که معدنش را ببینیم. معدن در واقع تکه زمینی است که برکه و آبگیر کوچکی دارد. آب سر راهش خاک را میشوید و با خودش سنگها را میآورد در برکه، و معدنکاران هر روز آب برکه را در گودالی دیگر خالی میکنند، سنگریزهها را جمع میکنند و در سبد میشویند و سنگهای قیمتیاش را جدا میکنند. تقریبا به سبک فیلمهای جستجوگران طلا، با این تفاوت که صحنه در رودخانه نیست و در کنار برکه آب است.
معدن سنگ قیمتی
سنگهای قیمتی را میشود خام فروخت اما کلارنس خودش کارگاه دارد و سنگها را پولیش میکند و میتراشد و محصول نهایی را به قیمت بالاتر میفروشد. سیستمشان به شکل دستمزد و استخدام هم نیست، هر چه در بیاید را بین خودشان تقسیم میکنند.
بعد با هم رفتیم معبدی که آن نزدیکی بود را ببینیم و من شانسم را برای دیدن فیلهایی که احتمال داشت اطرافش باشند امتحان کنم، که البته فیلی نبود و باز ناکام ماندم. به جایش رفتیم برداشت سنگ قیمتی از رودخانه را دیدیم که یک جور معدنکاری غیرقانونی است، چرا که باعث تخریب بستر رودخانه میشود. معدنکاری کار سختی است، صبح تا شب تا کمر در آبی و زمین را خراش میدهی و با کمر خمیده سبد را تکان میدهی و سنگها را غربال میکنی.
برداشت سنگ قیمتی در رودخانه
داشتیم برمیگشتیم که دو تا از دوستان کلارنس را دیدیم و آنها آدرس یک پل معلق روی رودخانه را دادند که دیدنش جالب است. میخواستند موتورشان را هم به کلارنس بدهند که من را راحتتر تا آنجا ببرد اما قبول نکردیم و پیاده راه افتادیم. راه درازی نبود، کمی بعد به پل معلق فلزی روی رودخانه رسیدیم. همزمان با ما یک دسته از مردان روستا هم روی پل آمدند و این قدر از دیدن یک توریست هیحان زده بودند که دیگر همه عکسها به عکس دسته جمعی تبدیل شد و فرصت عکس گرفتن از پل از دست رفت!
پل معلق روی رودخانه
بعضیهایشان مست هستند. مستی از یک طرف و دیدن یک دختر از طرف دیگر یکیشان را آن قدر هیجانزده کرد که محض ابراز وجود تصمیم گرفت از روی پل بپرد در رودخانه. به من و کلارنس هم اصرار کرد ازش فیلم بگیریم که من به بهانه کم شارژ بودن گوشی، موبایلم را در کیف گذاشتم. قصد نداشتم در تحریک هیجانشان همراهی کنم اما به هر حال پرید و خوشبختانه عمق و شرایط آب مساعد بود و سالم ماند. همان طور که قابل انتظار بود بعد از پریدن برگشت رویپل و از کلارنس طلب پول کرد. مذاکرات بینشان مدتی طول کشید و بالاخره توانستیم بدون پرداخت پول از آنجا برویم. بعدتر دوستان کلارنس وسط راه آمدند سراغمان و از اتفاقی که افتاده بود و از رفتار همولایتیشان عذرخواهی کردند.
غروب بود که رسیدیم شهر و با کلارنس رفتیم تا یکی دیگر از غذاهایی که هنوز امتحان نکرده بودم را بخورم. غذایی به نام کوتّو (kottu) که پختنش با سر و صدای ساطور همراه است و جلوی خیلی از غذاخوریها صدایش را میشنوی.
شیوه پختش این طور است که خمیری را روی صفحه داغ پهن میکنند و رویش تخم مرغ میریزند و با تا کردن خمیر لقمهی مربع شکلی از نان و تخممرغ ساخته میشود. این لقمه را کنار میگذارند و میروند سراغ سبزیجات، بخش عمدهاش کلم است و مابقی هویج و پیاز و سبزی. اینها را هم روی صفحه داغ میریزند و ساطوری میکنند و سس و پودر فلفل و ادویه اضافه میکنند.
پ
پختن کوتّو
تق تق کردن و زیر و روی کردن ادامه پیدا میکند، بعد نان تخممرغی را بهش اضافه میکنند و باز تقتق و زیر و رو، و بعد تکهای مرغ سوخاری شده را اضافه میکنند و باز تق تق و ادویه و سس و زیر و رو، و آخر سر بشقاب بزرگی از کوتّو آماده است. کوتّو را برخلاف برنج و کاری یا دیگر غذاها، با قاشق و چنگال میخورند. خوشمزه بود، طعمش را دوست داشتم.
شب که برمیگردیم خانه داستان فیل ندیدنم را با کلارنس و همسرش در میان میگذارم. تقریبا هشت روز از سفرم در این کشور گذشته و هنوز فیل ندیدهام، و همهی دوستان سریلانکایی به قدری از شنیدن این حرف تعجب میکنند که انگار یک نفر بیاید تهران و بگوید من اصلا در تهران گربه ندیدم! یعنی فیل این طور در شهر و دور و بر معابد و پارکها قابل رویت و در دسترس است!
خلاصه دو نفری مینشینند به همفکری برای حل مشکل فیل ندیدگی من و پیشنهاد جذابی به ذهنشان میرسد. مقصد بعدی من جنوب بود و سواحل جنوبی که قصد داشتم فردا ظهر یا بعد از ظهر خودم را بهآن جا برسانم. کلارنس و همسرش پیشنهاد میدهند به جای این که مستقیم و از راه اتوبان به سمت جنوب بروم، مسیر دیگری را طی کنم و سر راه به کنار پارک ملی اوداوالاوه (Udawalawe national Park) سر بزنم که یک پرورشگاه موقت برای فیلهاست: Udawalawe elephant transit home
این جا برخلاف دیگر یتیمخانهی معروفی که برای فیلها وجود دارد و تقریبا نزدیک شهر کندی است، فیلها را به طور دائم نگهداری نمیکنند، بلکه فقط به فیلهای بی سرپرست کوچک غذا میدهند تا به سن شش سالگی برسند و به طبیعت برگردند.
قرار میشود صبح ساعت پنج و نیم از خانه کلارنس حرکت کنم تا بتوانم قبل از ساعت نه صبح خودم را به آنجا برسانم و شیردادن ساعت نه صبح را ببینم. بعد هم از همان جا برگردم سر جاده و اتوبوس سوار شوم برای رسیدن به شهر میریسا (Mirissa) در ساحل جنوبی.
شب عکسهای دستهجمعیمان را با خانواده میگیریم و خداحافظیهایمان را میکنیم. پنج و نیم صبح کلارنس همراهم میآید ترمینال و مطمئن میشود سوار اتوبوس درستی شدهام.