از خشم که حرف می‌زنم…

خشم، با شدت و شتاب می‌آید و در ذهن و بدنم جا خوش می‌کند. از روی قفسه سینه بالا می‌رود، می‌رسد به گردن و عضلاتش را منقبض می‌کند. بعد فک‌ها و گونه‌ها و تمام صورت در فشردگی و انقباض فرو می‌رود. آخر سر می‌رسد به بالای ابروها و سر.

حرف می‌زنم و سعی می‌کنم کادوپیچش کنم و با عبارت‌هایی کم‌آزار در میانش بگذارم اما کار نمی‌کند. انگار اوضاع بدتر می‌شود. کلماتم آرامند اما هر چه جلوتر می‌روم و پرده را از روی احساسم بیشتر کنار می‌زنم و به خودم نزدیک‌تر می‌شوم، اوضاع خراب‌تر می‌شود انگار. شنونده درهم می‌رود. ازش می‌پرسم بدتر شد؟ بله… توضیح می‌دهد که شنیدن کدام قسمت‌های حرفم بدترش کرد. ادامه نمی‌دهم، خرابی تا همین جایش هم بس است. خداحافظی می‌کنیم.

خشم با من می‌ماند. شدیدتر می‌شود حتی، پشیمانی از حرف زدن هم رویش اضافه می‌شود. حالا می‌ریزد در چشم‌هایم و گلویم…

با گردنی منقبض و دردناک، و صورت و فکی فشرده می‌روم پی کارم و فکر می‌کنم که باز شنیده نشدم و دردم گرفت.

این نوشته در روزانه‌های من ارسال شده. این نوشته را نشانه‌گذاری کنید.

بیان دیدگاه