نکته جذاب کندی درهم تنیدگی و نزدیکی طبیعت و شهر به همدیگر است. انواع مختلف پرنده و در صدر همه کلاغ که به وفور حضور دارد. سگ و سنجاب و کمی میمون هم. دریاچهی وسط شهر هم انواع جانوارن آبزی و کنار ابزی را در خودش جا داده است.
از آن جالبتر جنگل کنار شهر است: Udawatta kele
به فاصله یک ربع پیادهروی از مرکز شهر به ورودی جنگل میرسیم. برای داخل شدن به جنگل باید بلیت خرید که درست قیمتش را متوجه نشدم، چون نفهمیدم برای محلیها رایگان است و برای خارجیها پولی یا اینکه من با مبلغی که پرداختم بلیت خودم و بلیت Greard را حساب کردهام. به هر حال ۶۲۱ روپیه (حدود ۴ دلار) پرداختم و داخل شدیم.
دو سه جور مسیر برای پیادهروی وجود دارد که نکات قابل دیدن و جالب توجه هر کدام روی نقشه بزرگ دم ورودی و روی بروشورهایی که میدهند مشخص شده است. مثلا جایی که بامبوهای غولپیکر وجود دارد، جایی که میشود گوزن دید، محل حضور میمونها و …
با راهنمایی Grard از یک مسیر رفتیم و از دیگری برگشتیم. جای جذاب و جالبی بود، درختان عجیب غریب و قدیمی، گلهای خاص درختان و دیدن حیوانات.
واقعا حس عجیبی بود در حالی که صدای بوق ماشینهای شهر را میشنوی گوزن مادهای از جلویت رد شود! کندی چنین نزدیکی و پیوندی با طبیعت دارد.
پیادهرویمان یک ساعت و چهل و پنج دقیقه شد و بعدش من برگشتم محل اقامت چون کیف پولم را جا گذاشته بودم. کمی برنامهریزی ادامهی مسیر کردم و بعد از ظهر رفتم بازار کندی.
جای شلوغ و رنگارنگ و جذابی بود، به ویژه قسمت میوه و سبزیجاتش. نسبت به بازار کلمبو بع مراتب کوچکتر است و به نظرم خوشایندتر.
بیشتر مغازهها دست مسلمانهاست، این چیزی است که در شهرهای دیگر هم دیدم. قسمت سبزی و میوه از این جهت خیلی هیجانانگیز بود که پر از چیزهای عجیب و ناآشناست و خیلیهایش هم در ابعاد بزرگ و غولآسا!
از راستهی میوه که بیرون میآیی همان کنار راستهی قصابی و ماهی و بعد هم ادویهجات است. ادویهها را در بستهبندیهایی با سایزهای مختلف و با درجات پودرشدگی مختلف میفروشند.
طبقهی بالای بازار مغازههای لباس و البته عمدتا سوغاتیفروشی است. آنجا هم گشتی زدم و قیمتهایی گرفتم.
در بازار میوه که راه میرفتم، تقریبا تنها توریستی بودم که آنجا بود. برای همین برای مغازهدارها جالب توجه بود و سر صحبت را باز میکردند. معاشرتهای جالبی با پیرمردهایش شکل گرفت. عموما ایران را میشناختند و بعضی حتی چند کلمهای هم فارسی بلد بودند. به نظرم مسلمان بودن آنها و مسلمان بودن ایران بیتاثیر نبود. یکیشان قدسمها روی کشتی کار میکرده و به بندرعباس سفر داشته و دیگری وقتی در کویت کار میکرده همکاری ایرانی داشته که شمردن اعداد به فارسی را بهش یاد داده بود.
گپی زدم و بعد برگشتم محل اقامت که بار و بندیل را ببندم تا فردا صبح با اتوبوس راهی شهر بعدی، نووارالیا (Nuwara Eliya) بشوم.
شب صاحب هتلی که میزبانم من را در آن جا اقامت داده بود به وای دعوت کردم. نشستیم روی تراس، رو به دریاچه، و از بالا منظره زیبای شب کندی را تماشا کردیم و گپ زدیم و چای خوردیم. او از کار و بارش گفت، از شرایط اقتصادی کشورشان و از اینکه بیشتر مردم میروند کشورهای عربی کار میکنند و چه شرایط وحشتناکی را تحمل میکنند آنجا. من هم کمی از ایران گفتم. چک لیست غذاها و میوههایی که باید امتحان کنم را باهاش چک کردم و اطلاعاتی درباره مسیر گرفتم.
شب آخر خوشایندی در کندی بود.