دو هفته در سریلانکا-۱۳

صبح سر صبحانه با بچه‌های هاستل گپ می‌زنیم. من، یک دختر از هنگ‌کنگ، یک دختر انگلیسی و یک پسر امریکایی هستیم. از در و دیوار و کشور و سفر و هر چیزی. من و لیسا، دوست هنگ‌کنگی، هر دو برنامه‌مان این است که کارخانه چای پیدرو (Pedero tea factory) را که کمی از شهر فاصله دارد ببینیم، بنابراین بعد صبحانه با هم راهی ترمینال اتوبوس‌ها می‌شویم و با اتوبوسی که جمعا بیست دقیقه در راه است می‌رویم کارخانه. این یکی ورودیه دارد: ۲۰۰ روپیه (کمی بیش از یک دلار)؛ و برنامه‌ی سازماندهی شده‌ای برای بازدید دارد. پیش‌بند مخصوص می‌پوشی و همراه راهنما می‌روی قسمت‌های مختلف کارخانه را می‌بینی. پر از توریست و بازدید‌کننده‌ است.

کارخانه بیشتر کارش را در شب انجام می‌دهد که هوا خنک‌تر است و الان فقط بعضی ماشین‌ها در حال کارند. خانم راهنما با حوصله توضیح می‌دهد و به همه‌ی سوالات جواب می‌دهد.

کارخانه برای خودش مزرعه چای هم دارد و بعد از کارخانه می‌شود رفت لا به لای مزرعه قدم زد و عکس انداخت. برای چیدن چای فقط خانم‌ها کار می‌کنند، اما در کارخانه هم خانم و هم آقا. زنانی که در مزرعه کار می‌کنند باید روزانه ۸۰ کیلو برگ بچینند. برگ‌ها وزن می‌شود و بر اساس آن دستمزد می‌گیرند. برای هشتاد کیلو هر روز پانصد روپیه (کمی بیش از سه دلار) بشان می‌دهند که البته این کف مزد است و معمولا آدم‌ها روزی هشتصد روپیه در می‌آورند. البته گویا رقم دستمزد به این خاطر کم است که محل اقامت و هزینه‌ی تحصیل بچه‌ها و درمان را هم کارخانه فراهم کرده است.

مزرعه‌ی چای کارخانه پیدرو

بعد از اینکه کارخانه را می‌بینیم، می‌برندمان در سالنی و به یک فنجان چای دعوتمان می‌کنند. بعدش من و لیسا می‌رویم لا به لای بوته‌های چای برای خودمان می‌پلکیم و عکس می‌گیریم.

امتحان کردن چای کارخانه‌ی پیدرو

از کارخانه که برمی‌گردیم من می‌روم هاستل و بار و بندیل می‌بندم و راه می‌افتم به سمت ایستگاه قطار.

یکی از جاذبه‌های توریستی سریلانکا قطارهایش است. چون در و پنجره‌اش باز است و میتوانی در طول مسیر بنشینی کف قطار و پایت را از در آویزان کنی بیرون! و همین آزادی عمل که می‌توانی از قطار آویزان شوی، قطارسواری را به یک جاذبه توریستی تبدیل کرده و خیلی از توریست‌ها مسیر Nuwara Eliya به Ella یا برعکس آن را با قطار می‌روند. این مسیر معروف‌ترین و زیباترین مسیر است چون تمام راه قطار از دل جنگل یا وسط مزارع چای یا مشرف به دره‌های سبز رد می‌شود.

من هم برای امتحان کردن همین مسیر دلشتم می‌رفتم Ella وگرنه آن طرف‌ها کار دیگری نداشتم!

نکته مغفول صحبت‌ها درباره این مسیر این است که Nuwara Eliya اصلا ایستگاه قطار ندارد! مسیر معروف در واقع بین شهر نانواُیا ( Nanu Oya) و Ella است، اما چون نوارالیا مقصد گردشگری است عملا کسی اسمی از نانواُیا نمی‌آورد. فاصله بین نوارالیا و نانواُیا حدود بیست دقیقه است و اگر از نوارالیا اتوبوس‌ سوار شوی جلوی ایستگاه قطار پیاده‌ات می‌کنند.

پنج تا قطار به سمت الّا هست: ساعت ۳:۱۰ صبح، ۹:۳۰ صبح، ۱۲:۴۵ ظهر، ۳ بعد از ظهر و آخری هم ۳:۵۵ بعد از ظهر. مسیر هم تقریبا سه ساعت طول می‌کشد، برای همین من می‌خواستم خودم را به قطار ۱۲:۴۵ برسانم که قبل از تاریکی الّا باشم.

کمی بازدید کارخانه چای طول کشید و کمی رسیدن به ترمینال و کمی حرکت اتوبوس و خلاصه اینکه وقتی رسیدم ایستگاه قطار، قطار معروف جلوی چشمانم حرکت کرد و رفت و جا ماندم! چاره‌ای نبود جز پلکیدن در شهر و انتظار برای قطار ساعت سه.

رفتم بلیت خریدم که خیالم بابت زمان راحت باشد و بعد پلکیدنم را آغاز کردم.

قطارهای سریلانکا سه درجه دارند. درجه یک صندلی‌های راحت و کولر دارد. درجه دو و درجه سه هر دوشان بی کولر هستند و گویا تفاوت فقط در نوع صندلی است. حالا برای هر کدام از این درجه‌ها دو جور بلیت می‌شود خرید: با صندلی رزرو شده، و بدون رزرو. با صندلی رزرو شده همان شیوه‌ای است که ما برای قطار و اتوبوس می‌شناسیم، یعنی تو بلیتی داری که رویش مشخص شده کدام صندلی متعلق به توست، بلیت را می‌گیری دستت و می‌روی در جای تضمین شده‌ات می‌نشینی. بلیت بدون رزرو در واقع بی صندلی است. سوار قطار می‌شوی و اگر جای خالی پیدا کردی می‌نشینی، اگر نه هم تا مقصد سرپا می‌ایستی.

بلیت‌های رزرو شده از روزهای قبل فروش می‌روند و تقریبا غیرممکن است برای همان روز پیدا کنی. قیمت‌شان هم بالاتر است‌. من بلیت درجه سه بدون صندلی خریدم به قیمت ۶۰ روپیه که همین نوع بلیت برای درجه دو ۱۲۰ روپیه بود.

بلیت را که خریدم رفتم نهار بخورم و به رستورانی که خوب و تمیزتر از دیگر جاهاست، در همان رو به روی ایستگاه قطار، راهنمایی شدم. هتل سودا (اینجا به رستوران می‌گویند هتل)٬ و در یکی از کثیف‌ترین رستوران‌های عمرم برنج و کاری خوردم!

غذاخوری خسته و کثیف

حتی با استانداردهای من هم کثیف محسوب می‌شد. اینجا معمولا به جای دستمال روی میزها کاغذ کاهی گذاشته‌اند برای پاک کردن دست، این رستوران آن قدر خسته و کثیف محسوب می‌شد که به جای کاغذ کاهی تکه روزنامه گذاشته بود. خلاصه که خوردم و زنده ماندم! از فواید این غذاخوردن آن بود که کوله پشتی‌ام را هم بهشان سپردم تا یکی دو ساعتی که تا حرکت قطار بعدی وقت داشتم را سبک‌بار گشت بزنم.

غذا و دستمال از نمای نزدیک

جا ماندن از قطار فرصت خوبی شد. در کوچه پس‌کوچه‌ها راه رفتم و با آدم‌ها معاشرت کردم. به نظرم شهر یا محله‌ی فقیرنشینی بود جایی که بودم‌. از سر و وضع آدم‌ها و نوع خانه‌ها معلوم بود. زن‌ها جلوی در جمع بودند و دعوتم کردند خانه‌شان، و من بالاخره توانستم داخل خانه‌های این کشور را ببینم!

خانه‌های رنگی نانواُیا

البته به نظرم این‌جا خانه‌های فقیری محسوب می‌شد، دو تا اتاق روی هم که اتاق پایین نشمین بود، با مبل و تلویزیون و اتاق بالا اتاق خواب که دو تا تخت دو نفره را به زور در آن جا داده بودند، یک تخت برای پدر و مادر و تخت دیگر که سه تا بالش رویش بود برای بچه‌ها که کنار هم بخوابند. گوشه‌ی اتاق پایین آشپزخانه نسبتا بزرگی هم بود که به کوچه‌ی پشتی راه داشت.

اتاق خواب در طبقه دوم

از آدم‌های این کوچه کلی عکس انداختم و باز راهی شدم. از بالا که به شهر نگاه می‌کردی در یک کادر هم کلیسا می‌دیدی و هم مسجد. رفتم سمت کلیسا که آنجا با پسر جوانی که داشت برای کشیش شدن درس می‌خواند آشنا شدم. کلیسا را نشانم داد و بعد من را برد تا معبد هندوی شهر را هم نشانم بدهد‌. در این شهر کوچک هم مسجد هست، هم کلیسا، هم معبد بودایی و هم معبد هندو. همزیستی مذاهب. کوله را که از غذاخوری گرفتم، پسرک تا ایستگاه قطار همراهم آمد و از هر دری سخنی گفتیم و بعد من رفتم که سوار قطار شوم.

این نوشته در سفرهای من ارسال شده و با , , , , , , , برچسب‌گذاری شده. این نوشته را نشانه‌گذاری کنید.

بیان دیدگاه