بالاخره قطار سواری در سریلانکا. همان طور که قابل پیشبینی بود جای خالی برای نشستن پیدا نمیشود. کولهام را میاندازم در جای بار بالای صندلیها و از این واگن به آن واگن میروم دنبال جا. خوشبختانه یک خانواده آلمانی که جلوی در نشسته بودند صندلی خالی پیدا میکنند و جلوی در خالی میشود. همان جا کف زمین مینشینم و به در تکیه میدهم و از باد خنک و مناظر لذت میبرم.
کمی بعد دخترشان که جلوی در نشسته بود و پا آویزان از قطار بود هم بهشان میپیوندد و کل در مال من میشود و من هم به جرگه پا آویزانها میپیوندم!
وسطهای راه باران میگیرد و سرد میشود. از نشستن و عکس گرفتن که سیر میشوم در را خالی میکنم تا بقیه توریستها هم از این نقطهی ذیقیمت بهرهمند شوند. بلافاصله حایم را یک زوج چینی پر میکنند. صندلی خالی پیدا میکنم و باقی راه کاپشن پوشیده و پنجره بسته مینشینم تا برسیم الّا (Ella).
قطار و منظرهها جذابند و تو واقعا میتوانی از قطار آویزان شوی اما بعضی جاها هم واقعا خطرناک/ ترسناک میشود. وقتی با سرعت بالا از بین شاخ و برگها حرکت میکند و احساس میکنی هر لحظه ممکن است خراشیده شوی.
به الّا که میرسیم شرشر باران میبارد. یاد حرف صبحم به دوست هنگ کنگی میافتم که بهش گفته بود تا به حال فصل بارانی را تجربه نکردهام و او هم تعجب کرده بود و باورش نشده بود و پیشنهاد داده بود همین الان بروم شرق سریلانکا تا تجربهاش کنم!
بعضیها از طرف هتل آمدهاند دنبالشان، با خیال راحت ایستگاه را ترک میکنند. اما بقیه باید از بین خیل رانندههای تاکسی و توک توک که جلوی ایستگاه هستند برای خود ماشین پیدا کنند. و چقدر قیمتها بالاست! رانندهها هم کاملا شکمسیرطور هیچ اهمیتی نمیدهند که حاضر نیستی با مبلغ پیشنهادیشان بروی، بعضی با طعنه میگویند خوب به هتلتان بگویید شاید برایتان توکتوک صد روپیهای فرستاد. تقریبا مطمئنند که در این شب بارانی و دور از شهر، مسافران چارهای ندارند. واقعا خیلیها هم با همین رقمها ماشین میگیرند و میروند اما این رقمهای پونصد روپیهای برای توکتوک و هزار روپیهای برای تاکسی هیچجوری با بودجه من سازگار نیست، ضمن این که میدانم رقم معقول توکتوک تا هاستلم حداکثر سیصد روپیه (تقرییا دو دلار) است. پانچو میپوشم و پیاده راه میافتم سمت شهر، پیادهروی خوشایندی نیست در هوای تاریک و بارانی. کمی بعد میرسم به شهر و خیس و آب چکان با زحمت از کیفم پول در میآورم و از مغازهای کمی خوراکی میخرم برای شام. چون بعید است در این باران بتوانم دوباره بیرون بیایم. همان جا جلوی مغازه توکتوک پیدا میکنم و با سیصد روپیه میروم هاستل.
عجب جایی! تقریبا وسط جنگل! کلا شهر الّا تپهای طور است جادهها و کوچههای پیچ در پیچ شیبدار دارد. حالا توکتوک جایی وسط این پیچ ایستاده و میگوید همینجاست، نقشه من هم همینجا را نشان میدهد اما خبری از هاستل نمیبینم. برای اینکه مطمئن شوم به شماره هاستل زنگ میزنم و میدهم راننده صحبت کند که معلوم میشود همینجاست و باید پلههای تاریک را بالا بروم تا به بالای تپه و ساختمان هاستل برسم. خوشبختانه هدلمپ دارم، روشن میکنم و راه میافتم روی پلهها، و واقعا تا وقتی نور چراغ قوهای را آن بالا ندیدم و طرف اسمم را صدا نکرد باورم نمیشد جای درستی آمدهام و داشتم به پلنهای B و C بعد از گم شدن در تاریکی و باران فکر میکردم!
بقیه شرایط هاستل مطابق آن چیزی بود که در سایت booking.com دیده بودم، فقط این پلهها و جادهی باریک وسط درختان برای رسیدن به ساختمان نکته مغفولش بود.
صاحبش مرد مهربان، پر حرف و کنجکاوی بود که قبل از اینکه جاگیر بشوم و لباس عوض کنم صحبت را کشاند به شرایط ایران و وضعیت دین و سیاست و جوانها! چای خوردیم و کمی معاشرت کردیم.
غیر از من یک دختر فرانسوی و یک پسر صرب هم در هاستل بودند. باران که بند آمد، لیتسیا، دختر فرانسوی گفت برای شام میخواهد برود بیرون و آیا من هم میروم یا نه؟ من هم که دیدم شاید این تنها فرصتم برای دیدن شهر باشد ( چون میخواستم فردا صبح به سمت مقصد بعدی حرکت کنم) از خدا خواسته رفتم.
الّا، شهر فسقلی روشن! کلا یک خیابان اصلی دارد که دو طرفش پر از کافه و رستوران است، همه هم به سبک غربی، پر از توریست. به نظرم یکی از مطلوبترین جاها برای توریستهای اروپایی است، بس که غذاها و نوشیدنیهای اروپایی در فضاهای جذاب دارد. با زندگی معمول سریلانکا کاملا متفاوت است.
من و لیتسیا هم به همراه دوست دیگری که در شهر دیدیم رفتیم در یکی از رستورانها برای شام. البته فقط دو تا پیش غذا را اشتراکی خوردیم و نشستیم به معاشرت. بعد دوست دیگری بهمان ملحق شد و رفتیم کافهای دیگر روی تختهای کنار آتش نشستیم و چای و نوشیدنی خوردیم.
فضای متفاوت و عجیبی بود، تقریبا جای دیگری را در سریلانکا ندیده بودم که تا دیروقت باز باشد، کشور زود تعطیلکن است سریلانکا. اما الّا تا ده شب بیدار و زنده بود. شیوه زندگی توریستی است به نظرم، و قیمتها هم که حسابی بالا! برای آن پیش غذای اشتراکی و چند آبمیوه و نوشیدنی نفری ۹۰۰ روپیه (حدود ۶ دلار) دادیم که برای بودجه سفر لاغر من کاملا سنگین بود! هزینه فضا و غذای اروپایی را میپردازی در واقع.
شب که خواستیم برگردیم هاستل دیگر مغازهها در حال تعطیل شدن بودند و توکتوک سخت پیدا میشد. با دو تا دختر دیگر که مسیرشان نزدیک ما بود اشتراکی توکتوک گرفتیم و چهار نفری سوار شدیم و هر کدام ۱۵۰ روپیه دادیم.
صبح آفتاب که زد بیدار شدم و لباسهای نمدارم را پهن کردم خشک شود. کمی بعد بار و بندیل بستم که بروم مقصد بعدی.
جاذبههای الّا همه طبیعتگردی هستند، فلان قله که بنشینی طلوع را ببینی یا فلان ارتفاع که از آنجا غروب را ببینی. سادهترینش nine arches bridge است که پل نه دهنهای است که قطار از رویش رد میشود. نکته خاص پل این است که در زمان استعمار هلند، بدون آهن و توسط محلیها ساخته شده و از این نظر معماری قابل تاملی محسوب میشود. با حدود یک ساعت پیاده روی روی ریل قطار میشود بهش رسید و ایستاد عبور قطار را تماشا کرد و عکاسی کرد. گویا بهترین وقت دیدنش بعد از ظهر است که خورشید از پشت سرت بتابد و کورت نکند در طول مسیر! قبل از رسیدن به الّا و بر اساس توصیههای دوستانی که دیده بودم میخواستم بروم پل را ببینم، چون ظاهرا سربالایی و سرپایینی و کوهنوردی ندارد اما بعد پشیمان شدم. از یک طرف در reviewهایی که در سایت TripAdvisor خواندم دیدم که ظاهرا قسمتهایی از مسیر لیز یا ناهموار است و برای شرایط زانوی من پیادهروی ریسکداری محسوب میشود، از طرف دیگر میخواستم حتما قبل از تاریکی هوا به شهر بعدی که راتناپورا (Ratnapura) و در سمت غرب کشور به فاصلهی حدود چهار ساعت بود برسم. البته واقعا خیلی هم دوست نداشتم بیشتر در الّا بمانم. برای من شهر گرانی محسوب میشد و هر وعده غذا یا اقامت بودجه سفرم را بدجور میبلعید.
آمدم پایین پلهها کنار جاده ایستادم و با اتوبوس رفتم به شهر بانداراولا (Bandarawela) که اتوبوس بگیرم برای راتناپورا.
راتناپورا جایی بود که میزبان جذابی منتظرم بود تا معدن و کارگاه سنگهای قیمتیاش را نشانم بدهد. راتناپورا شهر سنگهای قیمتی است.