بایگانی ماهانه: فوریه 2014

هر که او آگاه‌تر رخ زردتر

آقای مولانا می‌گوید: هر که او بیدارتر پر دردتر هر که او آگاه‌تر رخ زردتر و من بیماری شده‌ام که نمی‌توانم شادی کنم. خبرهای خوب، خوب نیستند، شیرینی و شادی نمی‌آورند. همراه‌شان غم می‌آید و بغض. این یعنی که هنوز … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در دغدغه‌های من | برچسب‌خورده با | دیدگاهی بنویسید

ظرافت جوجه تیغی

مدت‌ها پیش بود که کتاب ظرافت جوجه تیغی را دیده بودم. آن موقع‌ها که کتاب‌فروشی هدهد زنده بود و کار می‌کرد. یادم هست یک بار همان‌جا کتاب را دست گرفتم و ورق زدم. به چشم خریدار نگاهش کردم که ببینم … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در خواندنی‌های من | برچسب‌خورده با , , | دیدگاهی بنویسید

رفیقی در بیمارستان -۵؛ شب‌ها و روزها

روزها که می‌بینیمش حالش خوب است. سرحال و خندان، و دیدن این چهره و این حال و هوا انگار خیال‌مان را راحت می‌کند که اوضاع رو به بهبود است. همین است که فضای ساعت ملاقات به فا. پارتی تبدیل می‌شود … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در روزانه‌های من | برچسب‌خورده با , | دیدگاهی بنویسید

دو تکه

دو تکه شده‌ام. یک تکه سارا، دختر خانواده است و غمی که آن‌جا به دوش می‌کشد. تکه دیگر سارا، دوست رفقاست و فشاری که آن‌جا تحمل می‌کند. در تکه اول له له‌ام. مستاصل و نگران. دست بسته و غمگین… غمگین… … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در روزانه‌های من | دیدگاهی بنویسید

رفیقی در بیمارستان – ۴؛ ترس

دیروز ظهر که همدیگر را دیدیم اوضاع خوب بود. برایش پامچال برده بودم که حال و هوایش بهاری شود. اوضاع خوب بود. از پایان‌نامه و نرم‌افزار ارایه‌اش که قرار بود برای کمک بهش یاد بگیرم حرف زدیم. یکی دو تا … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در روزانه‌های من | برچسب‌خورده با , | دیدگاهی بنویسید

دنیای به هم ریخته

خیال می‌کنی اوضاع خوب است. خیال می‌کنی زندگی همین طور جریان پیدا می‌کند. خیال می‌کنی وضعیت متعادل و با ثباتی که دور و برت می‌بینی تا ابد ادامه دارد. با این فکر و خیالات است که درگیر جزییات می‌شوی و … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در دغدغه‌های من | دیدگاهی بنویسید

شادی‌های کوچک زندگی – ۲۱

امروز بهار بود. بهار به شهر آمده بود. پیاده‌روی در وقت اضافی بعد از کار، نشستن در پارک، تماشا کردن گربه‌های کوچکی که برای شکار کلاغ کمین می‌کردند و خیز برمی‌داشتند، تمام کردن یک کتاب خوب، لذت بردن از باد … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در شادی‌های کوچک زندگی | برچسب‌خورده با , , | دیدگاهی بنویسید

رفیقی در بیمارستان – ۳؛ درد

اولین بار دوشنبه صبح این اتفاق افتاد. بعد از پنج ساعت نشستن در صندلی‌های تنگ و نامناسب اتوبوس معمولی رشت پیاده شده بودم و یک عالمه بار و بندیل هم حمل می‌کردم. بارها را در تاکسی جا کردم و روی … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در روزانه‌های من | برچسب‌خورده با , | دیدگاهی بنویسید

رفیقی در بیمارستان -۲؛ دیدار از پشت شیشه

رفتم بیمارستان و دخترک را دیدم، از پشت شیشه. دراز کشیده و بی‌حال، با چشم‌هایی که انگار درد یا بی‌حالی نمی‌گذارد طولانی باز بمانند، سنگینند و روی هم می‌افتند. با خودم کاغذ و ماژیک برده بودم که بتوانیم از پشت … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در روزانه‌های من | برچسب‌خورده با , | دیدگاهی بنویسید

رفیقی در بیمارستان -۱؛ من این‌جا، دخترک آن‌جا

خبر را روز شنبه تلفنی می‌شنوم. کلمه‌ها که از پشت تلفن در می‌آید و به گوش من می‌رسد، وحشت می‌کنم، شوکه می‌شوم. اولین حسم ترس و وحشت است. دلم آشوب می‌شود و ذهنم به هزار راه می‌رود از اتفاقی که … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در روزانه‌های من | برچسب‌خورده با , | دیدگاهی بنویسید