-
اسمم هست سارا باقري.
اقتصاد خوانده ام و کار و بارم کمی در زمینه اقتصادشهری و کمی آموزشگری و بیشتر در حوزه تسهیلگری فرایندهای مشارکتی است.
محيط زيست، حياتوحش و فعاليتهاي داوطلبانه هم از جمله چيزهايي است كه به آن ميپردازم.
اينجا هم دفتر تجربههايم است . . .
يك دفترچه يادداشت . . .
قرار است من را دچار عادت قديمي روزانه نويسي كند!
سارايي كه اينجا ميخوانيد فقط خودم هستم!
فارغ از تمام نقشها،
شخصيتهاي حقوقي
و مسئوليتهاي سازماني،
من را اشتباه نگيريد لطفا! -
نوشتههای تازه
دستهبندی
بایگانی
- ژوئیه 2022
- نوامبر 2020
- جون 2018
- مارس 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- آگوست 2017
- ژوئیه 2017
- مِی 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- دسامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- ژوئیه 2016
- مِی 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- ژوئیه 2015
- جون 2015
- مِی 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- ژوئیه 2014
- جون 2014
- مِی 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- ژوئیه 2013
- جون 2013
- نوامبر 2010
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
فرا
بایگانی ماهانه: فوریه 2014
هر که او آگاهتر رخ زردتر
آقای مولانا میگوید: هر که او بیدارتر پر دردتر هر که او آگاهتر رخ زردتر و من بیماری شدهام که نمیتوانم شادی کنم. خبرهای خوب، خوب نیستند، شیرینی و شادی نمیآورند. همراهشان غم میآید و بغض. این یعنی که هنوز … ادامهی خواندن
ظرافت جوجه تیغی
مدتها پیش بود که کتاب ظرافت جوجه تیغی را دیده بودم. آن موقعها که کتابفروشی هدهد زنده بود و کار میکرد. یادم هست یک بار همانجا کتاب را دست گرفتم و ورق زدم. به چشم خریدار نگاهش کردم که ببینم … ادامهی خواندن
رفیقی در بیمارستان -۵؛ شبها و روزها
روزها که میبینیمش حالش خوب است. سرحال و خندان، و دیدن این چهره و این حال و هوا انگار خیالمان را راحت میکند که اوضاع رو به بهبود است. همین است که فضای ساعت ملاقات به فا. پارتی تبدیل میشود … ادامهی خواندن
دو تکه
دو تکه شدهام. یک تکه سارا، دختر خانواده است و غمی که آنجا به دوش میکشد. تکه دیگر سارا، دوست رفقاست و فشاری که آنجا تحمل میکند. در تکه اول له لهام. مستاصل و نگران. دست بسته و غمگین… غمگین… … ادامهی خواندن
نوشتهشده در روزانههای من
دیدگاهی بنویسید
رفیقی در بیمارستان – ۴؛ ترس
دیروز ظهر که همدیگر را دیدیم اوضاع خوب بود. برایش پامچال برده بودم که حال و هوایش بهاری شود. اوضاع خوب بود. از پایاننامه و نرمافزار ارایهاش که قرار بود برای کمک بهش یاد بگیرم حرف زدیم. یکی دو تا … ادامهی خواندن
دنیای به هم ریخته
خیال میکنی اوضاع خوب است. خیال میکنی زندگی همین طور جریان پیدا میکند. خیال میکنی وضعیت متعادل و با ثباتی که دور و برت میبینی تا ابد ادامه دارد. با این فکر و خیالات است که درگیر جزییات میشوی و … ادامهی خواندن
نوشتهشده در دغدغههای من
دیدگاهی بنویسید
شادیهای کوچک زندگی – ۲۱
امروز بهار بود. بهار به شهر آمده بود. پیادهروی در وقت اضافی بعد از کار، نشستن در پارک، تماشا کردن گربههای کوچکی که برای شکار کلاغ کمین میکردند و خیز برمیداشتند، تمام کردن یک کتاب خوب، لذت بردن از باد … ادامهی خواندن
رفیقی در بیمارستان – ۳؛ درد
اولین بار دوشنبه صبح این اتفاق افتاد. بعد از پنج ساعت نشستن در صندلیهای تنگ و نامناسب اتوبوس معمولی رشت پیاده شده بودم و یک عالمه بار و بندیل هم حمل میکردم. بارها را در تاکسی جا کردم و روی … ادامهی خواندن
رفیقی در بیمارستان -۲؛ دیدار از پشت شیشه
رفتم بیمارستان و دخترک را دیدم، از پشت شیشه. دراز کشیده و بیحال، با چشمهایی که انگار درد یا بیحالی نمیگذارد طولانی باز بمانند، سنگینند و روی هم میافتند. با خودم کاغذ و ماژیک برده بودم که بتوانیم از پشت … ادامهی خواندن
رفیقی در بیمارستان -۱؛ من اینجا، دخترک آنجا
خبر را روز شنبه تلفنی میشنوم. کلمهها که از پشت تلفن در میآید و به گوش من میرسد، وحشت میکنم، شوکه میشوم. اولین حسم ترس و وحشت است. دلم آشوب میشود و ذهنم به هزار راه میرود از اتفاقی که … ادامهی خواندن