دو هفته در سریلانکا-۷

ظهر بود که رسیدیم دامبولا. تا میزبانمان بیاید دنبالمان رفتیم در یک غذاخوری نشستیم و آبمیوه خوردیم. آب پاپایا ۲۰۰ روپیه. البته دو تا گلوله بستنی و مقداری میوه خشک هم داخل انداخته بودند. قیمت‌ها اینجا گران‌تر از کلمبو است. به قول Sveti دوست بلغارم منوی محلی و منوی توریستی! که طبعا ما همواره با منوی توریستی و گران رو به رو می‌شویم.

آب پاپایا

چوتی (chuti)٬ پسری که میزبانمان بود، آمد ‌و با توک توک رفتیم روستایشان که وسط راه دامبولا و سیگیریا است. هر دو شهر هم از دیدنی‌های مهم سریلانکا هستند. البته روستا که چه عرض کنم، از این روستاهای توریستی شده‌ی لب جاده که کسب و کار مردم اجاره دادن اقامتگاه و مغازه و غذاخوری است.
اینکه کنار جاده‌اش راه بروی ‌و در هر سوراخ سرک بکشی یا هوراکی بخوری را دوست داشتم اما اقامت در آن چنگی به دل نمی‌زد.
چوتی ما را نبرد خانه‌شان، برد یکی از همان اقامتگاه‌ها که مال آشنایش بود و اتاقی به ما داد. توضیح داد که خانه‌شان دچار جادوی سیاه شده و اتفاقات بد برایشان می‌افتد و امروز بزرگ‌های فامیل جمع شده‌اند و مراسمی برای خنثی کردن آن دارند! البته این راهم گفت که خودش اعتقادی به این داستان ندارد اما خوب پدر و مادرش دارند. برای همین امشب را باید اینجا بمانیم و فردا می‌توانیم برویم خانه‌شان.
کمی نشستیم و گپ زدیم و غذا خوردیم. از سفرهای رفته و هزینه‌های سفر و ..‌.
چوتی هم مثل یک محلی متعهد جاذبه‌های این‌جا را معرفی کرد: معبد دامبولا، مزرعه ادویه، ماساژ مخصوص سریلانکا، سافاری تماشای گله‌های فیل، موزه، جایی که مراحل تهیه برنج و پخت غذا را نمایش می‌دهند و آخر سر هم می‌توانی برنج و کاری بخوری و همین‌طور دریاچه نزدیک آن‌جا. البته که همه این‌ها یا ورودیه‌های گران داشتند یا آخر سر باید ادویه‌ای یا غذایی با قیمت‌های نجومی می‌خریدی!
چوتی رفت خانه و من و Sveti رفتیم معبد دامبولا.
معبد دامبولا یکی از آثار ثبت یونسکو در سریلانکاست و پدیده‌ی شگفت‌آوری است. در واقع دو قسمت است، یکی معبد طلایی (Golden tempel) که بزرگترین مجسمه‌ی بودا به طول سی متر را دارد و دیگری معبد غاری (Cave tempel) که پنج غار به هم پیوسته‌ی پر نقش و نگار و پر از مجسمه است. برای دیدن معبد غاری باید مقداری پله بالا بروی و مقداری مسیر کوهپیمایی داشته باشی، مسیری شبیه مسیر پارک جمشیدیه مثلا، یا قلعه رودخان (البته به مراتب سبک‌تر از قلعه رودخان).

معبد طلایی دو طبقه بود. طبقه همکف که حیاط معبد بود یک پاگودای بزرگ طلایی داشت، ورودی موزه و بعدتر فهمیدیم ورودی معبد غاری هم از اینجاست. از این طبقه پله‌ می‌خورد و می‌رود بالا در طبقه دوم وعبد که مجسمه ۳۰ متری بودای طلایی قرار دارد. ما اول در فضای پایین ‌و معبد طلایی بودیم و محو تماشای بودای طلایی بزرگ که زیر چانه و دستش زنبورها سه تا کندوی بزرگ ساخته بودند شدیم. همچنین محو تماشای میمون‌هایی که گل‌های اهدایی زائرین را می‌خوردند و البته سیل زائرینی که با لباس‌های خاص سفید یا لباس‌های معمولی در پیشگاه بودا می‌نشستند و دعا می‌کردند. صف بلند و بامزه‌ای از مجسمه‌های کاهن‌ها با لباس نارنجی هم کنار معبد وجود که در دست هر کدام هدیه و خوراکی پیشکش مجسمه بوداست.

معبد طلایی دامبولا

بعد از پله‌ها رفتیم بالا تا به معبد غاری برسیم. من پرسان پرسان و با احتیاط درباره تعداد پله‌ها رفتم بالا. مسیر دلچسب و خوشایندی بود و از آن بالا همه‌ی شهر سرسبز دامبولا رچزیر پایت است، با درخت‌ها و دریاچه‌هایش. بالا که رسیدیم باز ما بودیم و محو شدن در فضای دلچسب طبیعت، بچه میمون‌های بامزه که از سر و کول هم بالا می‌رفتند و بعد هم تماشای آفتاب در حال غروب و معاشرت با زوج روس و راهنمای سریلانکایی بامزه‌شان. داخل معبد نرفتیم! آن قدر آن دور و بر پلکیدیم که دیگر دیر بود برای بازدید و البته بی شک بلیت ۱۵۰۰ روپیه‌ای (ده دلاری) معبد هم که باید می‌رفتی از کیوسکی آن پایین می‌خریدی بی تاثیر نبود.

کاهنان در راه تقدیم هدایا به محضر بودا

جاذبه‌های توریستی واقعا گران هستند اینجا، شاید نه برای توریست‌هایی با بودجه‌های چند هزار دلاری اما برای ما دو تا مسافر کوله به پشتی که مراقب خرج روزانه‌مان هستیم تا کفاف دو هفته و یک ماه سفرمان را بدهد گران هستند. تازه علاوه بر خود ورودیه از گوشه و کنارش هم پول در می‌آورند. مثلا در معبد غاری برای نگه داشتن کفش‌ها ۲۵ روپیه می‌گیرند و تو اجازه ندای کفش‌هایت را دستت بگیری یا در کوله بگذاری و با خودت ببری. نمی‌دانم که واقعا قاعده دین‌شان این طور سفت و سخت حضور کفش حتی در کوله را منع کرده یا راهی برای کسی درآمد است. Sveti قویا معتقد است این‌ها راه تلکه کردن توریست‌هاست.

به هر حال حظ وافر برده از طبعیت ‌و معبد غاری ندیده برگشتیم پایین. در شهر کمی میوه و خوراکی خریدیم و رفتیم اقامتگاه‌مان.

یک چیز جالب دیگر درباب پول خرج کردن/نکردن ماجرای انتخاب بین توک توک و اتوبوس است. از روستای Inamaluwa که محل اقامت‌مان بود با یک اتوبوس ۲۱ روپیه‌ای خودمان را رساندیم شهر دامبولا که تقریبا ده دقیقه‌ای راه است، و بعد از آنجا با اتوبوسی دیگر به قیمت ۱۳ روپیه خودمان را رساندیم جلوی معبد که تقریبا ۳ کیلومتر از شهر فاصله داشت. بیشتر آدم‌ها اصرار دارند که اتوبوس نیست یا کم است و راه مناسب‌تر توک توک است.همان مسیر روستا به شهر که ما با ۲۱ روپیه آمدیم، توک توک ۵۰۰ روپیه می‌گیرد!

حتی برای برگشت هم همه، واقعا همه از جمله خود چوتی، می‌‌گفتند هفت شب به بعد اتوبوس نیست و باید با توک توک از معبد برگردید روستا اما، ما با اتوبوس آمدیم! یعنی در همان لحظه‌ای که طرف داشت می‌گفت الان دیگر اتوبوس نیست اتوبوس جلویمان ایستاد!!

احساس می‌کنم زنجیره‌ای از کسب و کارهای توریستی است که هر کدام سعی می‌کند دیگری را تقویت کند. مغازه‌دار ارجاعت می‌دهد به توک‌توک و اقامتگاه‌دار تو را به استفاده از سافاری و مزرعه ادویه ترغیب می‌کند. طبیعی است و شاید هم که برای اقتصاد منطقه چه خوب و چه عاقلانه، اما در من حس خوشایندی ایجاد نمی‌کند. مثل همان حسی که این اواخر درباره جزیره هرمز دارم و به نظرم یک سیکل توریستی درش شکل گرفته که فرصت تجربه کردن اصالت جزیره را می‌گیرد. هرمز غیر توریستی سال‌های قدیم را به مراتب بیشتر از این هرمز دوست دارم.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۶

یک هم اتاقی دارم در هاستل که دختری از بلغارستان است. یک ماه آمده اینجا بماند و کار داوطلبانه بکند. یک روز قبل از من رسیده و بیشتر ساعت‌های روز و شب را پای لپ تاپ مشغول پیدا کردن جایی برای ماندن و کار کردن است. بالاخره جایی در روستایی شمال Dambulla پیدا کرد اما شک داشت برود یا نه. بدتر از من سخت تصمیم می‌گیرد.

دیشب وقتی دید فردا صبح دارم از آن‌جا می‌روم، کمی در مورد مقصدم پرس و جو کرد و بالاخره تصمیم گرفت همراه من بیاید. جایی که می‌خواهد برود کمی بالاتر از مقصد من بود.

نتیجه آن که هشت و ربع صبح صبحانه خورده و ورزش کرده و بار و یندیل جمع کرده باهم زدیم بیرون که برویم سمت شهری به نام Dambulla.

یکی از شهرهای دیدنی سریلانکا در قسمت مرکز رو به شمال، Dambulla است که معبد معروفی دارد ‌و به فاصله‌ی کمی در شرق آن هم شهر Sigiria قرار دارد که آن هم جزو دیدنی‌های معروف است.

البته اینکه من آن‌جا را برای رفتن انتخاب کردم به این خاطر بود که میزبانی در روستایی بین این دو شهر پیدا کردم و این شد نقطه آغاز سفرم. بعد هم می.خواهم شهر به شهر بیایم سمت مرکز و پایین و غرب. کلا مسیر این سفر را عمدتا بر اساس میزبان‌هایی که پیدا کرده‌ام چیدم.

حالا همراه دوست بلغارم راهی Dambulla هستیم و او هم قرار است یک شب همراه من پیش میزبان بماند، اگر همه چیز خوب پیش برود.

برای رفتن به Dambulla رفتیم به ترمینال اتوبوس‌های بین شهری و سوار اتوبوس شماره ۴۹ شدیم که با ۲۰۰ روپیه می‌بردمان به مقصد. حدود چهار شاعت راه است و اتوبوس هم خسته و قدیمی. خوشبختانه باد خوبی از پنجره‌ها می‌وزد وگرنه نمی‌شد این مسیر را بی کولر دوام آورد.

مناظری که در راه می‌بینیم

این هم محل استقرار بارها، به همراه شوی سریلانکایی و آن‌جلو هم معبد کوچک آقای راننده

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۵

صبح خودم را به ایستگاه اتوبوس نزدیک هاستل رساندم تا بروم سمت pettah. این خیابان/محله در واقع بازار است و شلوغ پلوغ. با توجه به خستگی جسمی دیروز، بنا را گذاشتم بر اینکه امروز را سبک‌تر برگزار کنم و کمتر پیاده‌روی داشته باشم و سعی کنم بیشتر مسیرها را با اتوبوس طی کنم. بنابراین طی یک برنامه سبک فقط دیدن موزه‌ی دوران هلند، بازارچه خوداشتغالی و بیمارستان قدیمی دوران هلند را در برنامه گذاشتم که عصر هم بتوانم زودتر برگردم و بخوابم تا بتوانم فردا اول صبح اینجا را ترک کنم و بروم به شهر بعدی.

کمی از داستان این عبارت «دوران هلند» بگویم. سریلانکا در طول تاریخ مستعمره پرتغال، انگلیس ‌و هلند بوده است. ترتیب را یاد نیست، گمان کنم اول با پرتغالی‌ها آغاز شده، اما هر کدام آمده‌اند و کشور را از دیگری پس گرفته‌اند و به استعمار خود درآورده‌اند. قصه هم از تجارت ادویه شروع شده که پرتغالی‌ها کم‌کم آن را به انحصار خود درآورده‌اند و به مرور کل حاکمیت و تصمیم‌گیری کشور را به دست گرفته‌اند. میزان پیشروی هر کدام فرق داشته و جالب اینکه قسمت شمالی کشور هیچ وقت تحت سلطه در نیامده است. (شمال می‌شود همان جایی که گروه جدایی طلب ببرهای تامیل آن را تحت سلطه خود داشت و تا همین ۲۰۰۹ بین آن‌ها و حکومت مرکزی جنگ داخلی در جریان بود. شمال و قسمت‌هایی از شمال شرق دین‌شان هندو و باقی کشور بودایی است)

به هر حال الان خیلی از دیدنی‌های کشور را با عنوان بناهای دوران استعمار یاد می‌کنند و هر تکه از کشور بنای مربوط به استعمار یک جایی را دارد. مثلا در کلمبو ساختمان‌های دوران هلند وجود دارد در حالی که در جنوب، قلعه‌ها و بناهای پرتغالی.

موزه‌ای که قصد دیدنش را داشتم موزه‌ای مربوط به تاریخ دوران استعمار هلند بود و بیمارستانی که ازش یاد کردم در دوران هلند بیمارستان بوده اما الان ساختمان یک طبقه‌اش به فضای عمومی پر از کافه و رستوران تبدیل شده است.

القصه….

صبح ایستگاه اتوبوس دم هاستل را پیدا کردم و رفتم pettah که نزدیک‌ترین جا به موزه بود پیاده شدم.

نزدیک pettah ترمینال اتوبوس‌هاست. بنابراین همان اول رفتم ترمینال و برای مسیر فردا پرس و جو کردم و فهمیدم دو خط اتوبوس به سمت مقصدم وجود دارد که هر یک ساعت یک بار حرکت می‌کند و نیازی به خریدن بلیت ندارد.

درست رو به روی ترمینال پر از مغازه‌های ریز و درشت بازارطور بود. رفتم نگاهی بیندازم و به خودم گفتم چه بسا بازارچه خوداشتغالی همین باشد.

بازار راسته میوه و خوراکی داشت و راسته‌ی لباس. از این راسته‌های شلوغ و پلوغ و تنگ که از سر و روی مغازه‌ها جنس آویزان است.

تماشا کردم و عکس گرفتم و قدم زدم. بازارچه خوداشتغالی را هم دیدم. در راهنماهای گردشگری به نام federation of self employees market ازش یاد شده و جزو چهار پنج جاذبه‌ی تماشایی شهر معرفی شده است. آش دهن سوزی نبود! در واقع در مقایسه با آن راسته‌هایی که این تابلو سر درشان نبود چیز متفاوتی نداشت و حتی آن یکی‌ها جذاب‌تر بودند.

البته همه این‌ها کنار هم بود و با چند بار دور زدن در فضا و حال و هوایش قرار می‌گرفتی.

بعد از اینکه از بازار سیر شدم قصد رفتن به سمت موزه را کردم که طبق نقشه در فاصله‌ی نزدیکی بود و پیاده می‌شد بهش رسید… و من راه رفتم، راه رفتم، راه رفتم، و باز هم راه رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. پیدا کردنش کار آسانی نبود، لا به لای کوچه‌های باریک و پر ازدحام که هر لحظه توک توک (موتور سه چرخه) یا ماشین دارد از روی پایت رد می‌شود باید راهت را باز کنی و پرسان پرسان بروی و بعد بفهمی زیادی جلو رفتی یا زود پیچیدی و باید برگردی، همه‌ی این‌ها در ظل آفتاب و دمایی که اپلیکیشن هواشناسی‌ام با رودروایسی real feelاش را ۳۲ درجه اعلام کرده بود!

خسته شده بودم و این خستگی تحمل تراکم آدم‌ و توک‌توک و سر و صدا را سخت‌تر می‌کرد. فقط به خودم وعده می‌دادم که وقتی رسیدم به موزه اول دقایقی می‌نشینم و استراحت می‌کنم، بعد بازدیدم را شروع می‌کنم. اما رسیدن همانا و ناامیدی همانا….

موزه در دست تعمیر بود و تعطیل بود! ساختمان قدیمی و خسته‌ای بود وسط شلوغی‌های بازار که چندان هم به چشم نمی‌آمد.

دست از پا درازتر راه برگشت در پیش گرفتم‌. در تمام مدت گشتن دنبال موزه چشمم دنبال مغازه‌ای، کافه‌ای، نیمکتی یا سکوی کنار خیابانی هم بود بلکه بتوانم چند دقیقه‌ای بنشینم اما دریغ! و حالا که دیگر شانس نشستن و استراحت در موزه را هم از دست داده بودم تمام تمرکزم این بود که هر چه زودتر خودم را از آن ازدحام بیرون بکشم و به شهر و خیابان برسانم.

بالاخره از تراکم بازار بیرون آمدم و همان‌جا در یک میدانگاهی لب جدول خیابان نشستم که استراحتی کرده باشم و فکرم را جمع کنم که چه کنم.

اتقاقا این میدان برج ساعتی قدیمی بود و یکی از جاذبه‌های آن دور و‌ بر محسوب می‌شد.

ظهر بود و هنوز برای رفتن به سمت Dutch hospital و نشستن و نهار خوردن زود بود. دوست داشتم دیرتر غذا بخورم. بنابراین دست به دامن اپلیکیشن‌های راهنمای سفر روی گوشی شدم و با ترکیب lonely planet guides و Google trip دیدم که در هشت دقیقه‌ایم مسجد جامع‌الظفر قرار دارد که قدیمی‌ترین مسجد کلمبو است.

بعد از استراحت مکفی راه افتادم به آن سمت، و یکی از جذاب‌ترین مساجد عمرم را دیدم.

پر نقش و‌ نگار و زیبا. خواستم وارد شوم که دیدم صفوف نمازگزاران رو به در ورودی در حال نماز هستند و نمی‌شود وارد شد. مسجد را دور زدم تا در پشتی را پیدا کنم که وقتی رسیدم نماز تمام شده بود و کرور کرور آدم از آن خارج می‌شد. با این وجود نشد بروم داخل چون یکی از مسئولین آن‌جا زمان بازدید را یک ساعت بعد از نماز اعلام کرد و من که حوصله‌ی صبر کردن نداشتم به همان بسنده کردم.

یکی از انگیزه‌هایم برای رفتن داخل مسجد این بود که بتوانم مدتی در فضایی خنک بنشینم و استراحت کنم که نشد.

بنابراین باید اولین غذاخوری نزدیک را پیدا می‌کردم. نه به قصد خوردن غذا، بیشتر در جستجوی فضایی که بشود مدتی در آن نشست. از بخت من همه‌ی غذاخوری‌های سر راه خیابانی با حداکثر چند چهارپایه و شلوغ بودند. باز از اپلیکیشن‌ها مدد گرفتم و این بار فودکورتی به نام colombo food court را معرفی کردند که حدود یک ربع راه داشت از جایی که من بودم. جای خوشایندی بود و غذای ارزانی هم داشت.

یک پرس برنج و ماهی با کاری گرفتم که شد ۱۵۰ روپیه (تقریبا یک دلار).

البته کنارش نوشیدنی بی نظیری هم خریدم که آن ۱۶۰ روپیه شد، کمی گران‌تر از غذا! آب آووکادو که انگار تکه‌ای از بهشت بود.

بودن در آن غذاخوری فرصت خوبی برای تجدید قوا بود.

از آنجا سراغ Dutch hospital را گرفتم که گویا نزدیک بود و همه آدرس پیاده دادند. باز پیاده‌روی شروع شد. سر راه معبد کوچکی دیدم که درش باز بود. فرصت خوبی برای رفتن در سایه و نشستن. اتفاقا پسری آنجا بود و سر صحبت را باز کردم و مدتی آنجا نشستم، هم چیزهایی درباره بودا و آیین بودایی یاد گرفتم، هم استراحت کردم.

بالاخره پرسان پرسان رسیدم بیمارستان. ساختمان‌های آن دور و بر همه قدیمی و زیبا هستند.

بیمارستان به فضای ماندن و خوردن و نوشیدن تبدیل شده است. حیاطی دارد و دپرش ساختمان یک طبقه‌ای با سقف شیروانی.

بیمارستان درست رو به روی برج‌های دوقلوی مرکز تجارت جهانی قرار دارد و فضای متضاد بامزه‌ای ساخته است. این طرف توریست‌های گل منگلی و خوشحال، آن طرف آقایان و خانم‌های شیک و مجلسی. جلوی بیمارستان، لب خیابان، فضای پلازا مانندی شکل گرفته که میز و نیمکت‌های سنگی برای نشستن دارد.

مدت طولانی نشستم آن‌جا و از باد خنک عصرگاهی لذت بردم. آن نقطه از شهر به اقیانوس نزدیک است و همین باعث می‌شود بادهای خوشایندی بوزد آن اطراف.

بعد هم راه افتادم سمت هاستل. اتوبوس را پیدا کردم و سوار شدم تا نزدیک هاستل. آن نزدیکی‌ها مغازه شیرینی‌فروشی بود که رفتم و برای میزبان شهر بعدی هدیه خریدم، و البته روحم را با چیزی که فالوده مخصوص ( special faluda) صدایش می‌خردند جلا دادم.

شبیه گلاسه بود، دو تکه بستنی با مزه‌ی بستنی سنتی، به همراه مایعی صورتی رنگ، تخم شربتی و تکه‌های ژله.

بعد هم دیگر هاستل بود ‌و دوش و جمع و جور و معاشرت با هم‌اتاقی بلغارستانی.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۴

تنم خسته است و صبح تا هشت خوابیدم. به نظرم مدت‌ها بود که چنین برنامه سنگینی برای بدنم نداشته‌ام. از بعد از عمل زانو عملا ورزش و پیاده‌روی خاصی ندارم و در نتیجه این طور سفر کردن و گشتن در شهر با کوله‌ای که از پاوربانک و بطری آب یک لیتری سنگین شده، برایم آسان نیست و عضلات ناورزیده‌ام خسته و دردناک می‌شوند. گمان کنم تا چند روز آینده بهتر و قوی‌تر شوم.

اتفاقا امروز داشتم فکر می‌کردم که شکل سفرم نسبت به چند سال قبل تغییر کرده است. دیگر لیست بلند بالای آماده‌ای از دیدنی‌ها ندارم که طی یک برنامه‌ی فشرده به همه‌شان سر بزنم و وقت تلف شده نداشته باشم.

تازگی‌ها آهسته‌تر سفر می‌کنم و عین خیالم نیست که دیروز تا ظهر خوابیدم و امروز هم لخ‌لخ کنان و آهسته از هاستل زدم بیرون. بخشی از وقتم را صرف نشستن و استراحت کردن و لذت بردن از باد و تماشای آدم‌ها می‌کنم. دیروز نیم ساعتی در پارک بزرگ شهر ولو شدم و این کار را کردم و الان هم در فضای پلازامانندی جلوی بیمارستان قدیمی هلندی‌ها که الان تبدیل به غرفه‌های کافه و رستوران ‌و هنردستی فروشی شده است.

برای خودم هم جالب است این حال سفر. انگار همین که اینجا کنار آدم‌ها بنشینی و باد به صورتت بخورد کافی است. همین هم خودش سفر است.

تازه قصد دارم امشب زودتر برگردم هاستل و شب زود بخوابم که فردا اول وقت بتوانم اتوبوس بگیرم و بروم شهر بعدی. شهری به نام Dambulla که در مرکز کشور است و از کلمبو که در ساحل غربی است، حدود ۴-۵ ساعت فاصله دارد.

البته دو نفر از دوستان couchsurfing برای دیدار و معاشرت پیام داده‌اند که نمی‌دانم امشب به دیدارشان می‌رسم یا نه.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۳

اتوبوس‌های فرودگاه آدم را در پایانه‌ی اتوبوس‌ها پیاده می‌کنند و از آنجا باید راهت را در شهر پیدا کنی. پرسان پرسان اتوبوسی که نزدیک هاستلم برود را پیدا کردم و این بار با ده روپیه خودم را به هاستل رساندم. البته بماند که آقای کمک راننده به زور زودتر پیاده‌ام کرد و هرچه سعی کردم بهش بگویم من هنوز جلوتر باید بروم قبول نکرد، در نتیجه مجبور شدم ده دقیقه پیاده بروم تا هاستل.

اینجا را شبی ۹۰۰ روپیه گرفته‌ام، تقریبا ۶ دلار. هاستل خسته و قدیمی‌‌ای است و بر خلاف تجارب قبلی‌ام، خیلی هم فضای دورهمی عمومی ندارد و کمتر معاشرت شکل می‌گیرد. اما خوب دو شب است دیگر، خوبی‌اش این است که ارزان است‌.

اینجا باید کفش‌هایت را دم در دربیاوری و همه پابرهنه راه می‌روند. سریلانکا هم مثل هند، و شاید در نگاه اول بیشتر از هند، شهر پا برهنه راه رفتن است، حتی در خیابان و مغازه‌های جدی.

آن قدر خسته بودم که وقتی رسیدم هاستل فقط لباس‌هایم را کندم و خوابیدم، تا لنگ ظهر! تازه بعدش بیدار شدم و بار و بندیلم را سامان دادم و پیام‌هایی به میزبانان احتمالی‌ام دادم و دوش گرفتم و بعد زدم بیرون. پیاده رفتم سمت مراکز دیدنی که سر راه غذا هم بخورم.

به trip advisor نگاهی انداختم که ببینم دور و برم غذاخوری‌ خوبی هست که دیدم سر راه یکی را معرفی کرده است. Sultan palace که گویا بخشی از آن رستوران است و غذای هندی و عربی دارد و بخشی هم کافه‌طور است که غذاهای کر و کثیف هندی دارد. من در کافه نشستم. بعد از وارسی منو و سوال و جواب از گارسون‌هایی که انگلیسی سهت می‌فهمیدند، غذایی به اسم چی کاری را انتخاب کردم که طبث عکسش چیزی لای نان پیچیده شده بود. قیمتش ۱۵۰ روپیه و از برخی غذاهای ۴۰-۵۰ روپیه‌ای گرام‌تر بود. برای همین حدس زدم که لابد غذای اصلی است و تا شب سیرم خواهد کرد. گارسون بشقابی جلویم گذاشت که سه جور چیز قلمبه در آن بود! کمی بعد هم نان داغ پخته شده آورد و یک جور خوراک مایع ریخت کف ظرف دیگر.

از روی دست بغلی‌ها فهمیدم که نان را باید با آن مایع خورد. با اینکه قیافه‌ی غذایم با عکس منو فرق داشت اما گفتم لابد یا فرق تصویر و واقعیت است، یا انگشتم را جای اشتباهی از صفحه قرار داده‌ام، بیخیال، همین را می‌خورم. خوشمزه هم بود و تندی‌ قابل تحملی داشت.

کم کم سیر شده بودم که دیدم وسط نانم یک چیزهایی هست! ای دل غافل! غذای اصلی‌ام این بود!

اینجا بود که فهمیدم آن قلمبه‌ها و آن خوراک مایع غذاهای دیگری بوده که به رسم احترام یا نمی‌دانم چی، گارسون سر همه میزها می‌برد. شبیه پیش غذای اجباری که البته پولش را ازت می‌گیرند. خلاصه اینکه به جای غذای ۱۵۰ روپیه‌ای، ۲۹۰ روپیه پیاده شدم. باز خوبی‌اش این بود که چون قلمبه‌ی آخر را نخورده بودم آن را برایم حساب نکرده بود.

نکته مستتر در همه‌ی این مناسک غذاخوری هم این است که همه چیز با دست است دیگر، حتی برای توریست‌ها هم قاشق نمی‌آورند‌

این که می‌گویم همه چیز، یعنی همه چیز. یعنی وقت گارسون می‌خواهد غذایت را از پشت ویترین بردارد و در بشقاب بگذارد هم آن قلمبه‌ها را با دست بر می‌دارد؛ و من که یکی از قلمبه‌ها را نخوردم (البته واقعیت این است که در دستم گرفته بودم و وارسی کرده بودم)، گارسون دوباره آن را با دست برداشت و در ویترین گذاشت. سهم کی بشود، نمی‌دانم.

غذا را خوردم و از سوپرمارکت بغل رستوران آب خریدم و گشت و گذارم را شروع کردم. آب یک لیتری ۷۰ روپیه است که به نظر من گران بود.

اولین جایی که رفتم پارکی به نام viharamahadevi بود که گویا بزرگ‌ترین پارک شهر است و دور و برش ساختمان ‌های نسبتا قدیمی وجود دارد. در پارک چند حور نماد و مجسمه‌ی بودا هم وجود داشت‌. فضای بسیار دلچسب و آرامی داشت این پارک. چند دقیقه‌ای نشستم و ریلکس کردم.

بعد رفتم دیدن یک معبد بودایی به نام gangaramaya temple. به پارک نسبتا نزدیک بود و با یک ربع پیاده‌روی می‌شد بهش رسید.

معبد، یکی از زیباترین بناهایی بود که تا به حال دیده‌ام. پر از جزییات و زیبا. برای توریست‌ها ۳۰۰ روپیه ورودی دارد. دروغ چرا، اولش که فهمیدم ورودیه دارد حالم گرفته شد که ای بابا، از پول نهارم هم بیشتر، به خاطر یک معبد؟! اما بعد که حجم تماشایی بودنش را دیدم از دلم درآمد. حدود ۱۳ قسمت را نام‌گذاری کرده‌اند و مسیر بازدید برایش گذاشته‌اند. انواع مجسمه‌های بودا و کنده‌کاری‌ها و نقش و نگارهای برجسته‌ی در و دیوار و درخت مقدس عظیم وسط معبد و موزه و …

راهبان بودایی هم با لباس‌های نارنجی‌شان گوشه و کنار بودند و دعا می‌خواندند و مردم هم به اشکال مختلف تبرک می‌جستند.

عکس‌هایم خیلی خوب از کار در نیامده است. خسته بودم و جان و توام حوصله به خرج دادن نداشتم.

فضای خوشایندی بود. سبز و آرام و خوشایند.

از معبد که درآمدم چیزی به غروب نماندهبود و می‌خواستم خودم را به تماشای غروب اقیانوسهند برسانم. پرسان پرسان اتوبوسی پیدا کردم که من را به سمت Galle face beach ببرد. قسمتی از شهر که لب اقیانوس و فضای باز برای قدم زدن و بادبادک هوا کردن و تماشای اقیانوس دارد. اتوبوسی که پیدا کردم من را تا بلوار Galle face برد اما بخش دوم که رسیدناز این سر بلوار با آن سر (ساحل) بود ناکام ماندم. ایستگاه اتوبوس ازم دور بود و هیچ اتوبوسی نگه نمی‌داشت. نهایتا مجبور شدم توک توک (موتور سه چرخه‌ها) بگیرم و پنجاه روپیه شد.

برای این که سفرم ارزان‌تر شود اتوبوس را به توک توک ترجیح می‌دهم. مسیری که اتوبوس با ده روپیه می‌رود، برای توک توک باید ۱۵۰ تا ۲۰۰ رودیه بدهی.

بالاخره خودم را رساندم لب اقیانوس و نشستم به تماشای آب‌های آزاد. نمی‌دانم چرا این تصویر همه‌اش من را یاد باکو و تماشای دریای خزر می‌انداخت، با اینکه آن دریاچه است و این اقیانوس! شاید به خاطر جرثقیل‌ها و تاسیساتی بود که در دوردست در هر دو تصویر به چشم می‌خورد.

دیگر شب شده بود و ساعت حدود هفت بود کهپا شدم برگردم هاستل، و باز پرس و جو برای اتوبوس. در ایستگاه اتوبوس پسری راهنمایی‌ام کرد و چون تا یک جا هم‌مسیر بودیم، اتوبوس دومی که باید سوار می‌شدم را هم نشانم داد و سوارم کرد. مهمان‌نوازی‌اش در این حد بود که هر دو کرایهرا خودش حساب کرد.

این بود روزگار اولین روز سریلانکا گردی. به هاستل که رسیدم بیشتر مغازه‌ها بسته بودند و فقط توانستم از یک سوپرمارکت کوچک چای و بیسکوییت بخرم برای شام. البته شام که چه عرض کنم، هنوز از نهار سنگین بعد از ظهر سیرم، بیشتر محض تفریح است این خوراکی‌ها.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۲

قصه‌های فرودگاهی و توقف در شارجه نکته خاصی ندارد. فقط این بار سه تا کار عاقلانه کرده بودم: اول اینکه با خودم زیرانداز سفری برداشته بودم که بتوانم در ساعت‌های انتظار در فرودگاه دراز بکشم که اتفاقا به کار هم آمد فقط زمین سرد بود و بعد از یک ساعت سردت می‌شد که البته همان یک ساعت، نیم ساعت‌ها هم مفید بود. البته فرودگاه نمازخانه دارد اما خوابیدن در آن ممنوع است.

کار دوم این بود که یک لایه لباس گرم سبک برداشته بودم و این کمک‌کننده بود که هی در می‌آوردم و می‌پوشیدم.

کار خوب دیگرم این بود که کمی دلار خرد با خودم برداشته بودم که اگر لازم شد در فرودگاه تبدیل به درهم کنم و آب و غذا بخرم، که این هم به کار آمد. البته ترجیح شخصی خودم این است که آدم آب و غذا (غذا، و نه فقط تنقلات) همراهش داشته باشد در این طور مسیرهایی که توقف دارد و هواپیما غذای رایگان نمی‌دهد.

هواپیما که بعد از ۴-۵ ساعت در فرودگاه کلمبو نشست و از در که خارج شدیم، هوای گرم و شرجی همراه بوی دریا به صورتم زد. یاد آن باری افتادم که در تابستان رفته بودم قشم. بوی دریا همه‌جا هست، ذرات ریز آب که اول صبح شبیه مه سطح شهر را گرفته است.

فرودگاه کلمبو پر از این دما و این بوست. چشم‌های مشتاقم تمام نوشته‌ها و تصویرها و آدم‌ها و لباس‌هایشان را می‌بلعد. اولین مواجهه با این کشور، و اولین تصاویری که از آن می‌بینی.

صف دریافت ویزا نسبتا شلوغ بود و ایستادنم در گرفتن ویزا و دادن کارت ثبت اطلاعات و مهر ورود آن قدری طول می‌کشد که وقتی به نقاله‌ی تحپیل بار می‌رسم بیشتر مسافران رفته‌اند و تعدا کمی ساک باقی مانده است.

ویزای سریلانکا ۴۰ دلار است که نقدی یا با کارت اعتباری دریافت می‌کنند و هیچ مدرکی هم نیاز ندارد. البته در کارت ثبت اطلاعات که برای ورود اتباع خارجی وجود دارد پر کردن قسمت آدرس اجباری است. من که برای کلمبو نتوانسته بودم میزبانی پیدا کنم، هاستل رزرو کردم و آدرس هاستل را نوشتم.

در فرودگاه، چه قبل از گرفتن ویزا و ورود، و چه بعد از آن، غرفه‌عای فروش سیم کارت به صورت شبانه‌روزی فعال هستند.

من بعد از گرفتن کوله پشتی‌ام، سیم‌کارتی که از قبل از دوستی گرفته بودم را در گوشی انداختم و از غرفه‌‌ی مربوطه‌اش برای راه انداختن و شارژ اینترنت کمک گرفتم.

سیم کارت من Airtel بود که گویا بهترین آنتن‌دهی و پوشش را دارد. چون اینترنت روی خط تمام شده بود، بسته اینترنت برای دو هفته هم خریدم، سه گیگا بایت، ۷۰۰ روپیه (تقرییا ۵ دلار).

جایی خوانده بودم که در فرودگاه غرفه اطلاعات گردشگری هست و به رایگان راهنمایی می‌کنن. و نقشه و پمفلت می‌دهند. البته تعداد زیادی غرفه برای اجاره ماشین و تور و هنل هم هست. لا به لای آن‌ها غرفه اطلاعات گردشگری را پیدا کردم و چند تا از پمفلت‌هایشان را برداشتم. نکته مثبتش این بود که خانم مسئول با حوصله نشست و حرف‌هایم را گوش کرد و کمک کرد مسیر مناسب سفرم را روی نقشه در بیاورم.

کمک گرفتن ازشان کاملا خوب و قابل توصیه است.

کارهایم که در فرودگاه تمام شد، رفتم آبی به صورت زدم و با هاستل تماس گرفتم که من دارم قبل از ساعت check in شما می‌رسم و آیا تختم را می‌توانم از اول صبح داشته باشم که پاسخ خانم مسئول هاستل آن قدر راحت و بی دغدغه بود که انگار داشت می‌گفت ای بابا چرا تعارف می‌کنی؟ هر وقت خواستی بیا!

کمی دیگر در فرودگاه نشستم که ساعت بشود پنج و نیم و اتوبوس‌های شهر شروع به کار کنند.

فرودگاه کلمبو خارج از شهر است، در واقع بین کلمبو و نگمبو قرار دارد و اتفاقا به نگومبو نزدیک‌تر است! فاصله‌اش با کلمبو حدود یک ساعت است. از جلوی در فرودگاه اتوبوس‌های کولردار وجود دارد برای کلمبو که کرایه‌اش ۱۳۰ روپیه است.

یکی از کارهای دیگری که در فرودگاه انجام دادم تبدیل پول بود. هر دلار معادل ۱۵۴.۶ روپیه بود. با تحویل صد دلاری‌ام به صرافی واقع در فرودگاه یکی از قشنگ‌ترین مجموعه اسکناس‌های دنیا گیرم آمد! شاید حتی قشنگ‌ترین! اسکناس‌های سریلانکا بسیار زیبا و خوش آب و رنگ است، به ویژه وقتی نو باشد. متاسفانه در عکس چون نور کم بود خوب درنیامده اما در نگاه اول آن قدر قشنگ به چشم می‌آیند که آدم دلش نمی‌آید خرجشان کند.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , , | دیدگاهی بنویسید

دو هفته در سریلانکا-۱

پروازم را از اصفهان گرفتم. اتفاق خنده‌داری بود اما بلیت اصفهان – کلمبو ارزان‌ترین بلیت موجود بود و حدود ۵۰۰ هزار تومان ارزان‌تر از تهران-کلمبو.

بنابراین چهارشنبه آخر شب (۲۹ اسفند) با اتوبوس آمدم اصفهان که از اینجا سفرم را آغاز کنم.

یکی از شوک‌های اول کار دمای هوای اصفهان بود که سرد و خانمان‌برانداز بود! البته در واقع برای لباس‌های تابستانی و کاپشن سبک من سرد محسوب می‌شد. سرما آن قدر پرفشار بود که همان‌جا در ترمینال از اولین مغازه شلوار ساپورت خریدم و زیر شلوار خنک و تابستانی‌ام پوشیدم تا بتوانم ساعت‌های مانده تا پرواز را دوام بیاورم، راستش کمی ترس از سرمای فرودگاه شارجه هم در تصمیم برای خرید شلوار تاثیر داشت. پروازم توقفی پنج شش ساعته در شارجه دارد و سالن فرودگاه آن ‌جا هم بدجور خنک است.

کمی در ترمینال نشستم و بعد از این که هاستلم در کلمبو را رزرو کردم، اسنپ گرفتم و رفتم فرودگاه.

چه فرودگاه بزرگی دارد اصفهان! خیلی بزرگ. البته دقیق‌ترش این است که محوطه‌ی بیرونی‌اش خیلی بزرگ است و از این ساختمان به آن ساختمان رسیدنش، با ماشین، دقایقی خوبی طول می‌کشد.

شوک دوم اینجا بود که فرودگاه باز نبود! یعنی تا قبل از این که ساعت check in پروازی برسد، کسی در بازرسی نیست و اجازه ورود به سالن را نداری. با راهنمایی سرباز دم در رفتم در سالن مستقبلین و در نمازخانه آن‌جا خوابیدم تا پذیرش پرواز آغاز شود. عجب سرمایی داشت، حتی نمازخانه‌ی سرپوشیده و در بسته!

بالاخره وارد سالن شدم و پذیرش شدم و کارت پرواز گرفتم. خبر خوب این که عوارض خروج از کشور هنوز ۷۵ هزار تومان است. یکی از دغدغه‌های سفر این بود که وقتی تاریخ خروجم اول فروردین است آیا سفرم مشمول عوارض افزایش یافته می‌‌شود یا نه، که گویا هنوز قانون جدید اعمال نمی‌شود.

نکته جالب دیگر در فرودگاه اصفهان این است که با وجود محوطه‌ی بسیار بزرگ، سالن‌ها خیلی بزرگ نیستند؛ و عجیب‌تر اینکه کافه یا غذاخوری وجود ندارد در فرودگاه. فقط یک مغازه تنقلات فروشی در سالن ترانزیت هست که می‌شود ازش چای و قهوه به شکل بیرون‌بر خرید و در سالن خورد.

نوشته‌شده در سفرهای من | برچسب‌خورده با , , , | دیدگاهی بنویسید

عیدِ تلخِ امسال

رفته‌ایم برای خرید شیرینی و تنقلات عید. قنادی بزرگی است، بزرگ و روشن و خوش سلیقه. فضایش را جوری طراحی کرده که با وجود این همه مشتری ازدحامی نمی‌بینی، فقط آدم‌های خوشحالی را می‌بینی که از این سر به آن سر می‌روند، ویترین را تماشا می‌کنند، مزه‌ها را تست می‌کنند و در مشورت با کارکنان قنادی تصمیم می‌گیرند. زیر همه‌ی این‌ها یک موسیقی شاد شش و هشت قری در جریان است. فضای خوشایندی است، اگر سال بهتری بود.

گوشه قنادی ایستاده‌ام و پویایی دم عید را تماشا می‌کنم. آهنگ و جمعیت و شکلات و شیرینی. در همین لحظات شیرین و خوشایند است که بغض حمله می‌کند. بغضِ غم سهمگینی که در پس این خرید کردن‌ها و برای عید آماده شدن‌ها در دل همه‌مان وجود دارد.

عید تلخی است امسال. اولین سال نبودنش، جای خالی‌ای که در ثانیه ثانیه‌ی ماجراهای عید با بی‌رحمیِ تمام جلوه‌گر می‌شود.

این هفته‌ی آخر همه‌اش بغض‌آلود بودم. همه‌مان همه‌اش بغض‌آلود بودیم. شبیه آدم‌هایی که به زور خودشان را سرپا نگه می‌دارند و سعی می‌کنند با هیجان، عید و بهار و شادمانی‌اش را در آغوش بگیرند اما در تمام لحظات خودشان هم می‌دانند که آن زیر چه خبر است. می‌دانند که آن تهِ‌تهِ دل چه غمی نشسته و چه حجم عظیمی از نگرانی‌ و تلخی وجود دارد.

عید تلخی بود امسال.

نوشته‌شده در Uncategorized | دیدگاهی بنویسید

دیرکنندگان آخر اسفند

ما دیرکنندگان اول صبحیم. یکی یکی از خانه‌هایمان زده‌ایم بیرون و خودمان را به سر کوچه رسانده‌ایم.

صحنه جالبی است. من سیبم را گاز می‌زنم و می‌ایستم سرکوچه منتظر تاکسی، عجله دارم که قبل از رسیدن تاکسی همه سیب را تمام کنم و آشغالش را در سطل بیندازم و با خیال راحت و دستِ آزاد سوار شوم.

پسرک مدرسه‌ای هم دو متر آن طرف‌تر ایستاده و لقمه صبحانه‌اش دستش است. گاز می‌زند و من را تماشا می‌کند.

سر که برمی‌گردانم آقای کنارم را می‌بینم. دهانش دو لپی پر است!

تاکسی می‌رسد و من و او با لپ‌های باد کرده سوار می‌شویم، پسرک و لقمه‌اش هنوز منتظر سرویس مدرسه‌اند.

نوشته‌شده در روزانه‌های من | دیدگاهی بنویسید

وای از آذر

رادیو چهرازی یک اپیزود دارد که به یاد قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای منتشر شده است. یک جایی همان اوایلش می‌گوید «جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چه‌جوری بگذرونیم امسالُ؟»

آن عبارت وای از آذر مثل زنگ در گوشم صدا می‌کند از اول آذر امسال، بس که شرح حال است.

بیست و پنجم که بیاید می‌شود چهار ماه، باورم نمی‌شود این همه مدت گذشته باشد از ماجرا، ۴ ماه! و دو ماه دیگر می‌شود شش ماه که قاعدتاً باید پایان دوران سوگ و علائم افسردگی تلقی‌اش کرد.

اما آذر… آذر… وای از آذر…

آذر ماه‌شان بود. حتی اگر هر بار که زنگ می‌زدیم و پیام می‌دادیم برای تبریک سالگرد با هم بودنشان، ای بابایی می‌گفت و یک جورهایی کم اهمیت جلوه می‌داد این مناسبت را.

اما امسال وضعیت فرق می‌کرد. در گیر و دار داستان‌های دیگری بودیم که روزشان رسید. من که تا شب، تا وقتی برسم خانه، یادم نبود امروز چه روزی است. اما خودش حواسش بود، از صبح حواسش بود. امسال اولین سالی است که بعد از بیست و پنج سال، در این روز با هم نبودند.

آذر که به آخر برسد، می‌شود شب یلدا. دور همی سالیانه‌ی خانوادگی ما. چقدر خاطره و تصویر داریم از یلداهای هر سال. از آن سالی که همراه تولد بود، از آن سالی که من مهمانی از چین داشتم، حتی از آن سال‌هایی که من به خاطر سفر کاری دورهمی را از دست دادم. هنوز هم یکی از مهم‌ترین عکس‌های روی میز مامان، عکس دسته‌ جمعی یلدای چند سال پیش است که من غایب بزرگش بودم، اما بقیه خندان زل زده‌اند به دوربین، جوری می‌خندند که انگار در لحظه‌ی گرفتن عکس یک نفر چیز بامزه‌ای گفته است.

امسال هم یلدا می‌رسد، و باز احتمالا خانواده‌مان دور هم جمع می‌شود. در این جور جمع‌ شدن‌‌هاست که جای خالی آدم‌ها بیشتر به چشم می‌آید.

«وای از آذر؛ چه‌جوری بگذرونیم امسالُ؟»

نوشته‌شده در روزانه‌های من | دیدگاهی بنویسید