کوچک بودن یا نبودن

تازه به جمع‎مان پیوسته تا در کارهای آموزشی درگیر شود. یک جورهایی همکار محسوب میشود. با چند تا از رفقایش ایستاده ایم به حرف زدن که صحبت به سن و سال میکشد و میفهمم ۷۲ای است. پسرک! به نظرم خیلی کوچک می‎آید. این حس ربطی به اختلاف سنمان ندارد، شاید آدم اگر به اختلاف سنی فکر کند این قدر حس کوچک بودن نکند.
مسئله این است که تقریبا همسن و سال پسرک نوجوان خانواده است و این حس کوچک بودن را تشدید میکند. نمیتوانم تصور کنم که یکی از همکارانی که باهاش کار میکنم همسن و سال پسرک نوجوان خانواده است. درست‎ترش این است که بگویم نمیتوانم تصور کنم پسرک نوجوان خانواده به سنی رسیده که میتواند همکار آدم باشد! سنش را که میفهمم خیلی از رفتارهایش برایم قابل فهم میشود، واکنش هایش، حرف زدنش، چیزهایی که برایش جالب یا بامزه است. هی یادم میفتد که انگار پسرک نوجوان خانواده است که کنارم ایستاده و حرف میزند و واکنش نشان میدهد!

این نوشته در روزانه‌های من ارسال شده. این نوشته را نشانه‌گذاری کنید.

بیان دیدگاه