هشت روز در لحظه

دیروز عصر از یک سفر کاری برگشتم. هشت روز تهران نبودم و حتی به اینترنت هم دسترسی نداشتم. روزهای اول از بی اینترنتی ناراحت بودم چون امید بسته بودم که گوگل مپ همان‌جا لود شود و بتوانم موقعیتم را در شهر ببینم و احیانا مقاصدی برای گشت‌های وقت استراحت پیدا کنم. اینترنت نداشتیم و اینترنت سیم‌کارت هم وصل نشد.
در نتیجه هشت روز کاملا از زندگی معمول روزمره و خبرهایش کنده شدم و در فضایی دیگر زندگی کردم. یک جور زندگی در لحظه که هر روزش فقط دغدغه همان روز را داری و شبش فقط به فردا، فقط به یک روز جلوتر، فکر می‌کنی.
سفر خیلی دلچسبی بود. اگرچه خستگی کار و بالا و پایین‌های تعاملی داشت، اما کلیتش یک تصویر خوشایند و دلچسب است. خسته نشده بودم. خسته جسمی چرا اما فرسایش روحی نه. می‌توانستم زندگی کاری‌ام در آن جمع بیست و سه نفره را بازهم ادامه دهم و روزهای بعد را هم به گپ و گفت و تمرین و معاشرت با آن‌ها بگذرانم.
شاید تنها چیزی که مانع می‌شد تصویر ادامه پیدا کردن سفر کاری در ذهنم خیلی پر رنگ شود گرمای هوا و سختی محل اقامت و دسترسی دور از مرکز شهر بود، وگرنه جمع آدم‌هایی که باهاشان کار می‌کردیم جمع خوشایند و عزیزی بودند.
برنامه هفت روزه کارمان که تمام شد، شب آخر رفتیم خانه فامیل‌های یکی از همکاران و یک شب را در جمع خانواده او بودیم. آن‌جا هم انگار دنیای دیگری بود. استراحت در رختخواب‌های تمیز و معاشرت با آدم‌های مهربان و درخت‌های میوه و چای ذغالی و جمع گرم و صمیمی خانواده. آن‌ جا هم یک فضای متفاوت و دلچسب بود که آدم دلش می‌خواست روزها و روزها ادامه پیدا کند. مصداق واقعی کندن از زندگی خاکستری شهری و لم دادن در دل زندگی آرام طبیعی بود.
دیروز بعد از ظهر سوار هواپیما شدم و همه این تصاویر دلچسب را پشت سر گذلشتم و به تهران دود آلود پر سر و صدای خسته برگشتم، و باز زندگی روزمره می‌رود که شروع شود.
حالا جسمم این‌جاست اما خاطره‌ها و تصاویر این زندگی هشت روزه، کاملا پر رنگ در پس ذهنم حضور دارد و هر از گاهی من را از جایی که هستم می‌کند. سفری است که از آن بازگشته‌ام اما آن از من بازنمی‌گردد.

این نوشته در Uncategorized ارسال شده. این نوشته را نشانه‌گذاری کنید.

بیان دیدگاه